پناه آورده آهويي
از اين جا داشت رد مي شد پريشان كرده گيسويي
چنان در كوچه ها پيچيده بود آن شب هياهويي
ميان سايه روشن هاي ذهنم مانده تصويري
به روي بركه اي انگار دارد مي رود قويي...
از آن ايام تا حرف زيارت پيش مي آيد
دلم را مي زنم از شوق رويت آب و جارويي
يقين دارم از اين جا دست خالي برنمي گردد
به درگاهت بيندازد اگر بيگانه هم رويي
كبوتر وار مي آمد نمي رفت از حرم بيرون
اگر مي برد هر كس از كرامات شما بويي
رهايي مي دهي از بند حتي بي زباني را
مرا هم فرض كن آقا! پناه آورده آهويي
مگر باران بيايد تر كند زلف خراسان را
زدي آن شب چنان در قحط سال« مرو» يا هويي
ببخش آقا اگر دير آمدم امروز، بعد از اين
نمي افتد جدايي بين مان حتي سر مويي
به نيشابور احساسم تب چنگيز افتاده است
كه جز عطار چشمانت ندارد هيچ دارويي
خراسان در خراسان شعله مي روييد از شعرم
از آن احساس آتشناك تنها مانده سوسويي
به روي زانويش افتاده امشب شاعري،انگار
كه از دست زني توي ضريح افتد النگويي
مهاجر وار مي آيد به سمت آرزوهايش
در ايوان طلا آرام مي گيرد پرستويي!