غیرت جاهلانه
یک حقیقت را شنیدم از فرنگ
در تعصب مردکی آمد به جنگ
چون شنید از مفسده در آن دیار
ترس از آن بگرفت جانش در کنار
دختری مه روی و مهرانگیز داشت
دلبری شیرین وشور دل انگیز داشت
دخترش را حبس اندر خانه کرد
بهر دین کاری چنین مردانه کرد
روزوشب فرزند را گفت این چنین
حافظت هستم من از فسق زمین
این سرا از بهر تو ایمن بود
غیر من هر آدم اهریمن بود
در سرای من بمان ای گوهرم
غصه ی عالم مخور مه پیکرم
تا منت می پرورانم شاد باش
جمله غمهای زمین، بر باد باد
گر برون گردی به کوی و برزنی
نی بیارزد روح پاکت ارزنی
همچو مروارید پاکی اندرون
دامنت آلوده گردد در برون
گاه گاهی دختر آمد در هوس
تا ببیند مردمان هم نفس
لیک ترس از مردمان می بست پای
پای بندان را نگیرد، دست جای
مرغکی را بسته پای و می پران
مرغک از پرواز گردد ناتوان
ترس می بندد دو پای آدمی
شوق پرواز و نوای آدمی
احمق بی دین برای حفظ دین
می خورد پشکل به جای انگبین
آن تعصب جمله بگرفتش بصر
اهرمن بود ، ارحم آمد در نظر
عاقبت شهوت گریبانش گرفت
نیمه شب از دخترک کامش گرفت
باز گفتا این برای دین بود
از برای حفظ این آیین بود
من تو را از مفسده دورت کنم
گر نگردی رام مجبورت کنم
دخترک فریاد از ظلمی چنین
آن پدر می گفت از فسق زمین
ترس از فسق و فجور دیگران
عامل ظلمی چنین شد در نهان
این چنین بگذشت روز و ماه و سال
تا که آمد کودکی از این وصال
شد حرام اندر حرام اندر حرام
چون خوره بر جان فتد، گردد جزام
از جزامِ جسم می میری عیان
از جزام جان بمیری در نهان
مرگ جسم آرامشت آرد ز پس
صد عذاب آید ز مرگ جان نحس