روز گاران قدیم در شهر تین
زن نما مردی حیات بودش یقین
نام او نصوح وکارش موتراش
با صدای نازکش می کرد معاش
بود دلاک زنانه در حمام
داشت اندامی ضعیف با اهتمام
اندرآن شهر او به پنهانی به کار
بود مشغول حمام و کار وزار
لذتی می برد از این کار کثیف
سالها الفت بکاری بس مزیف
گرچه چندین بار توبه کرده بود
لاکن از ضعف وجود در رفته بود
روز ی آمد دخترشاه در حمام
تا نماید جسم خود را استحمام
اندر آنروز شد نصوح ملاک او
تا کند خدمت به اولاد خدو
می نمود با چشمهای خود شکار
جسم و اندام پری سیما نگار
دست بر موهای نرمش می کشید
دم بدم طعمی زدستش می چشید
لمس می کرد جسم آ ن شاهزاده را
تا کند اغنا هوی خویش را
برده بود بلاترین حظ را بسال
کرده بود او در خیالاتش خیال
ناگهان گشت دادوبیدادی بپا
هر که در گرمابه هست ماند بجا
گوهر شاهزاده گردید ناپدید
این بلایی بود که آنگه سر رسید
گشت دستور تا بیابند آن طلا
هر که کرده اختفا هست در بلا
اینزمان نصوح زترس از جنس خود
رفت درون حوض آبی بد نمود
چون که گشتندآن مکان راموشکاف
جسم حضار را نمودند استیناف
بعد نوبت شد به نصوح این زمان
تا که تفتیشش کنند در آن میان
ترس غالب گشت نصوح را به تن
جسم او افتاده بود در رنج وظن
لحظه ای بعد کوس رسوایی زنند
پیکر مردانه اش راسر زنند
چون رسید مامور در نزد نصوح
رونمود او سوی خالق ساده لوح
که ای خداوند بزرگ و مهربان
حتم دارم حافظی هر دو جهان
بر من بیچاره راهی کن نصیب
ده نجات این بنده ات را عنقریب
توبه از دل می نمایم ای خدا
کن قبول این توبه ی نصوح را
دست مامور چون برجسمش رسید
کرد فریاد دیگری شادی کنید
گشت پیدا گوهر شاهزاده ام
گشته بود دور آن زمان ازدیده ام
چون که نصوح دید این لطف خدا
خسته بیرون رفت وترک کرد آن گنا
سالها هر آنچه را اندوخته بود
بین تنگدستان تقسیم می نمود
بعد آن توبه ، نمود ترک خانه را
رفت فرسنگها به دشت وکوهها
کرد فراهم خانه ای در پای کوه
گشت مشغول عبادت با شکوه
چند ماهی چون ز این دوران گذشت
گوسفندی در چَرا گاه دید به دشت
گفت با خود، گوسفند از آن کیست؟
شامگاهان جای او اینجا که نیست
بهتر است امشب شود مهمان ما
تا که فردا سر رسد چوپان ز را
زین سبب گوسفند را بر خانه برد
شب غذایش داد و آبش پیش خورد
روز ها بگذشت و چوپانی نبود
گوسفند زاد و ولد کرد داد سود
گوسفندان شیر و پشم وگوشت را
بر نصوح هدیه نمودند از وفا
زین زمان چند سال بگذشت از میان
شد مسیر کاروانها آن مکان
چون که نصوح کارو بارش سکه شد
چاه آبی حفر کرد وآن مکان آباد شد
اند ک اندک شهر نصوح شد بنا
نام و آوازش به هر جا شد به پا
مردمان از عدل و دادش هر کجا
بر زبان جاری نمودند رازها
حسن تدبیر و بزرگی نصوح
شد بگوش دور و نزدیکان نکو
تاخبر بر شاه آن سامان رسید
شاه دستورداد به نزد او روید
تا که نصوح را به نزدم آورید
چونکه شاه دعوت نمود نصوح را
بازسر زداو ز فرمان شاه را
گفت ندارم من نیاز برشاه تان
عذر من را با ادب براو رسان
بازگشت مامور ازنزد نصوح
گفت بر شاه آنچه را دریافت او
شاه گفت آماده ی رفتن شوید
تا که برشهر نصوح وارد شوید
آنزمان سربازها با ساز وبرگ
تاج و تخت شاهی و اسبی سترگ
شد سپاه شاه راهی آنزمان
سوی نصوح و دیار عاشقان
بین راه ازخالق کل جهان
شد به عزرائیل دستوری عیان
چونکه شاه صدسال کرده زندگی
بندگیش شد به پایان بندگی
جان او بستان ازاین دور و زمان
تا که آفتابش فرو ریزد ز بان
چونکه شاه بر منزل نصوح رسید
حاصل پیری وعمرش شد پدید
گشت بیماروبرفت در رختخواب
مردمان کردند دعا و ارتقاب
زآن میان نصوح تلاشی کرد عظیم
کرد دعوت برترین ها از حکیم
چون دگر پایان خط گشت آشکار
گفت شاه آید ، نصوح در کنار
کرد وصیت بعد من زین سرزمین
تو شوی داماد من، بعد جانشین
آن زمان خواندشاه عاقد رابه پیش
عقد نصوح رابه نیکی خواند زپیش
دختر شاه گشت خشنود از پدر
زین پس او عمرش نمی گردد هدر
شاه تاج خویش را از سر گرفت
سوی نصوح چون ببرد شد درشگفت
عزرائیل آندم به فرمان سر رسید
جان شاه از جسم پیرش پر کشید
شد نصوح در آن دیار از برترین
کرد آباد خاک و آب سرزمین
مردمانش با عدالت هر کجا
شهره گشتند وشدند نام آشنا
شخصی آمد بر در درگاه شاه
گفت بر نصوح تو ای مرد خدا
کن عدالت را برایم جستجو
چون تو هستی عادل ای مرد نکو
گوسفند ی داشتم اندر دیار
گم شدورفت چند سالی آزگار
من کنون جویم زتو ای مهربان
طالبم آنرا ز تو در این زمان
گفت نصوح میش تو درنزد ماست
هرچه ثروت هست از میش شماست
زین سبب اندازه ی زحمت مرا
چون دهی خوشنود گردم از وفا
مرد گفتا ای نصوح مستحق
من فرشته بوده ام از سوی حق
لیک آنچه گشته نعمت سهم تو
اجر توبه هست و حلال بر سوی تو
پس گوارا باد این لطف خدا
بر تو ای نصوح خالق آشنا
شدفرشته غایب از نزد نصوح
"توبه نصوح" بشد فتح الفتوح
این یکی از داستانهای نهان
گشت نمایان بهر انسان در جهان
تابگیرد درس آزادی ز آن
همچو آدینه شود آرام جان
شاعر :خداداد آدینه
درود
حکایت زیبایی بود