مدتی است که از خانه نباشد خبری
نکندهیچ شدم چونکه ندارم ثمری
خودم اینجا ، و دل پرپرِ کاشانه کند
دست وپابسته شدم ،وای ازاین بی هنری
نه زبان سخنی هست که شکوایه کنم
نه امیدی به دری هست گشاید دگری
طالع این بودعقب مانده ی ذهنی بشوم
همه خوشحال که همسایه بزا ید پسری
گرچه افسرده ودلمرده ازاین قوم شدم
شکرایزد که خدا بود برایم سپری
ماکه مهمان توهستیم وُ این این محفل گرم
ازغم وغصه دراین جمع نباشد اثری
شکر حق گویم وُبرخاک ره اش سجده کنم
تاکه او هست دگر بسته دَرِ دربه دری
**==**==**
خواب میرانم ازچشمهایم
تابانیش قلم
تمام حوصله ام
صرف ازتونوشتن کنم
وکنارت باشم
میان بیت های عاشقانه ی شعر
کاش به آخر نمیرسیددفترشعرم
تابازهم بنویسم تورا...!
s@rv
سلام . این سروده نتیجه یک دیدار است که به دعوت عیالم به آنجا رفتیم تقریباده کیلومترخارج ازشیراز، یک جشن تولد درمجلسی که وقتی وارد میشوی روی یک پلاکاردنوشته(دیرگاهی ازخانه خود بی خبرم)مجلسی که 180 دختر وپسر جوان درآن زندگی میکنند . وقتی وارد میشوی تنها با گرمی حضورشان عشق ، عاطفه ، صفا ، محبت وصمیمیت را به تو هدیه میکنند.آنجا خانه ای تمیز وبزرگ است که هرچشم خشکی ، خیس آنجا را ترک میکند با افکاری پریشان ودلی بسیار تنگ .دلم میخواست ساعتها درکنارشان بنشینم وازاحساسات پاک ونابشان درس بگیرم شاید کمی به خودآیم که من چیستم!؟
(موسسه خیریه توانبخشی ونگهداری معلولین ذهنی تلاش)