باز هم شب شده بود
دل تنهایی ام ارام نداشت
بال در بال خیال
شهر را پرسه زنان میگشتم
زیر سرسختی عشق
بودنم رنگ معما را داشت
حسرت شادی هر رهگذری جان مرا می کاهید
با خودم میگفتم
همه ارامش سبزی دارند
همه باور دارند
زندگی شان زیباست
همه دنیای قشنگی دارند
و من اینجا تنها....
شاخه ی سبز وجودم ارام
زیر سنگینی پاییز شکست
دلم ارام نداشت
باز بر اسب خیال
شهر را پرسه زنان دور زدم
گوشه ی دیگر شهر
دختری بر پل تنهایی اش ارام قدم بر میداشت
مادری
کودک سرمازده اش را با اشک
به بغل میچسباند
تا به گرمای مسیحایی اغوش پر از عاطفه اش
کودکش زندگی تازه ای اغاز کند
پدری در پی یک لقمه ی نان
داد میزد ;نمکی!!!
پیرمرد
زیر سنگینی بیرحم نیاز
کمرش خم شده بود
کودکی غمزده با دسته گل یاس سپیدی در دست
به تمنا میگفت
شاخه ای گل بخرید
مردی از راه رسید
دسته گل را بویید
دسته گل بوی فلاکت میداد
خنده ای کرد و گذشت
خنده اش رنگ تمسخر را داشت
کودک غمزده ارام شکست
با خودم میگفتم
فکر کردم همه ارامش سبزی دارند
فکر کردم همه ی مردم شهر
زندگی شان زیباست
فکر کردم همه دنیای قشنگی دارند
با خودم میگفتم
شهرمان غربت پاییزی سردی دارد
کاش یک روز ازینجا برویم!!!!