پنجشنبه ۱۵ آذر
|
دفاتر شعر جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
آخرین اشعار ناب جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
|
داستان گربه و پلنگ
........................................
گربه ای را طعنه زد روزی پلنگ
گفت او را : مایه ی شرمی و ننگ
این چه دست و پا و دندان و دم است
با چنین ابزار چون آیی به جنگ
پوستت نازکتر از برگ درخت
پوست من اما کلفت است و قشنگ
نیست چون من زورمند و جنگجو
چابکم وقت شکار و تیز چنگ
نیستی افکنده سر از جیغ خود؟
آید از یک غرشم جنگل به تنگ
اندر این احوال بود آن تندخو
بی خبر از دام صیاد و تفنگ
آن همه کبر و هیاهوی و غرور
دود شد با آتش سرخ فشنگ
گربه او را گفت اکنون چیستی
عاقبت ناقوس مرگ آید به زنگ
راه پیمودن نشاید با شتاب
آنکه پایان میرسد باشد زرنگ
ماهی کوچک به تُنگی زنده است
جز به دریا لیک میمیرد نهنگ
هر چه هستیم و نه هستیم عیب نیست
راه کج ننگ است نی یک پای لنگ
خود بساز اندیشه خود را، بزن
بر ستون کهنه اندیشی کلنگ
آنچه از ارث پدر آمد ترا
ناروا باشد زدن بر سینه سنگ
در جهان دانش و سعی و خرد
از تعصب داشتنها رفته رنگ
گر گلویی داشت "فریاد"ی به جا
مردها گفتند و ترسوها درنگ
.
پ ن : پدران ما دوست داشته باشیم اما در عقایدشان دست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
\"عقاید کهنه خود را به خورد فرزندانمان ندهیم.\"این جمله را در قالب کاریکاتور هنرمندی طراحی کرده بود.شعرتان مرا بیاد این گفته انداخت.دروداستاد