رخ در نقاب
اگر یک دم نقاب از رخ زنی بالا
هزاران دل به رخسارت شود شیدا
دلم بردی فراموشم نمیگردد
من بی دل ندارم جای جز صحرا
مرنجانم ؛ بدیدارت شدم مایل
بدیدارت شدم مایل رخت بنما
بدنبالت تمامی جا همی گشتم
تو؛ آن هستی مکانت هست در هر جا
رخت بنما غمم ازدل بکن بیرون
نهان تاکی کنی ؟ رخسار خود از ما
مرا عاشق نمودی جان فدای تو
دل از کف داده ام ای یار بی همتا
بدل مهرت نشاندی عشق را دادی
عجب سودی مرا حاصل از این سودا
مرا باعشق کردی حلقه در گوش
غلام حلقه در گوشم ؛ توئی ، مولا
اگر یک لحظه رو از من بگردانی
مرا آن دم شود آشفتگی پیدا
به عشقت میگذارم سر به هر خاکی
ستایش مر تورا ؛ شایسته ، ای شهلا
دلم بشکن خریدارش خودت هستی
شکسته دل بود هم قیمتش بالا
بعشقت مبتلا گشتم چه خوش باشد
بسوزانی مرا تا چون شوم رسوا
بغیر از جان ندارم هدیه ای قابل
قبولش کی کنی ؟ این هدیه را ازما
اگر (گمنام) را یک شب کنی مهمان
رها سازی دلش را از غم دنیا
یکشنبه بیست سوم خرداد نود پنج
درود استادخوبم
بسیارزیبا بود