راس الامور ( اول)
قصه ایی می گویم از راس الامور
آن رییس بی کفایت در امور
آنکه تسیبحی چو قد خویش داشت
آنکه ریشی همچنان درویش داشت
عطر پایش فرش مسجد می گداخت
درد مردم را ز بیخش می شناخت
چون طبیب درد مردم شد رییس
بی سبب بر ارتقاء بودش حریص
بهر کار مردمان بی تاب بود
روز و شب عریان درون آب بود
گاه نروژ بود و گاهی در ریو
گاه با پیژامه گاهی با مایو
گاه لندن کنفرانسی داشت او
در هتل بذری ز توحید کاشت او
بهر خدمت تا ژنو هر سال او
چند باری می دوید بد حال او
مست خدمت بود از شرب شراب
گاه در ویلا کنار جوی آب
از برای رفع سردرد آن جناب
روز و شب تریاک می زد با کباب
روزها بر خودرو ملی سوار
پورشه ایی هم بهر فرزندش کنار
خود از آن خودروسواری می کشید
کودکش با پورشه لایی می کشید
قصه ها می گفت از وضع زمان
از عدالت پیشگی در این زمان
حسنها گفت از حکومت در نبوغ
از سیاست از کیاست از بلوغ
عاقبت دستی ز پایین دست او
آمدش بالا و شد همدست او
دست او از بیخ و بن کوتاه کرد
این چنین او را درون چاه کرد
بسیار زیبا و بجا
مبین مشکلات جامعه
عید مبعث مبارک