پنجشنبه ۱۵ آذر
|
دفاتر شعر جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
آخرین اشعار ناب جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
|
زدم چنگی به خاکی نرم روزی
برون زد از دل آه سینه سوزی
بلند کردم مشتی پر از آن خاک
نمودم باز مشت خویش غمناک
بدان خاک خیره گشتم چندگاهی
پیاپی از جگر برخاست آهی
تو گوئی کیست در مشتم نشسته
کدام شاه است تخت او شکسته
تو گوئی باشد این خاک پهلوانی
حریف لشگری بودی زمانی
تو گوئی بوده این خاک یک هنرمند
که چنگش بود بر چنگ قصه و پند
مبادا این حکیمی پیر باشد
که نامش نیک و عالمگیر باشد
به خود گفتم شاید شاعری هست
که تنها وقت مردن از قفس رست
شد از چشمم روان اشکم دمادم
سراغم باز آمد حزن و ماتم
به پا کردم به تنهائی عزائی
برای شاعری و پادشاهی
به یاد قصه گوئی پهلوانی
حکیمی با نشان و بی نشانی
ز سنگ زین داستان " فریاد" آمد
خدا جنبید و سویم باد آمد
ز دستم برد شاه و شاعر و یل
چنین شد مساله هم پاک هم حل
پیام این بود پرسیدن گناه است
بخواهی یا نه این بیراهه راه است
چو در مشت کسی فردا نشستم
تو میگوئی چه بودم یا که هستم؟
.
پ.ن: کاش فردا خاکمان بوی نا ندهد...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و آموزنده