سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 26 آبان 1403
    15 جمادى الأولى 1446
      Saturday 16 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۲۶ آبان

        فاحشه

        شعری از

        امیر اصفهانی(دلقک)

        از دفتر سرشک پنهان نوع شعر غزل

        ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵ ۰۰:۳۱ شماره ثبت ۴۶۳۸۴
          بازدید : ۷۹۰   |    نظرات : ۱۱

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر امیر اصفهانی(دلقک)
        آخرین اشعار ناب امیر اصفهانی(دلقک)

        گویند مرا فاحشه و سنگ زنند
        خود فاحشه اندوبرمن این ننگ زنند
        گیرند در اغوش تن رنجورم
        محکوم ستم،به بوسه های زورم
        در بغض نفسهای گنه الوده
        مردار هوس که بر تنم اسوده
        زهریست که تقدیر به فنجانم ریخت
        ناچاری و فقر هردو بر جانم ریخت
        در خاطر من نشانی از مادر نیست
        شعری بجز از مرثیه ام از بر نیست
        در حسرت سیلی پدر،بی تابم
        چشمان من احمر است وغرق ابم
        در شهر مرا نشانی از یک کس نیست
        دنیا برهوت من،بغیر از خس نیست
        من بهر پسر،در طلب ژاکت گرم
        تو پول هوس نهاده در پاکت شرم
        من دست طلب،در قفس بدبختی
        تو دست هوس،عربده بد مستی
        من شرم کنم زبودنم،راهی نیست
        در ظلمت اسمان من،ماهی نیست
        اجبار مرا کشت،غم نان و نفس
        تو فاحشه ای،که زنده هستی به هوس
        این بستر تلخ،اسمان بر من داد
        نفرین به فلک،به این سرانجامم باد
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        احمدی زاده(ملحق)
        پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵ ۱۹:۳۳
        ممنونم امیر خان گل موفق باشی دوست خوبم خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        جمیله عجم(بانوی واژه ها)
        پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵ ۰۸:۴۴
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        درودددددددددددد
        زیبا وتاثیرگذار
        چون همیشه خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        زهرا حسین زاده
        پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵ ۰۲:۵۰
        خندانک خندانک خندانک
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵ ۱۰:۵۲

        خندانک
        خندانک
        درود بزرگوار
        خندانک
        نیره ناصری نسب
        پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۵ ۱۵:۳۷
        درود بر شاعر بزرگوار

        زیبا و با احساس

        مرحبا بر قلمتان خندانک خندانک خندانک خندانک
        صفیه پاپی
        جمعه ۲۷ فروردين ۱۳۹۵ ۱۴:۵۳
        ................... خندانک خندانک خندانک .......................
        بسیااار عااالی همشعر خوبم خندانک خندانک خندانک
        ................ خندانک خندانک خندانک ....................
        تقدیم به اهالی خوب شعر ناب:

        مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.
        زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
        پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.
        روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.
        نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری
        همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
        کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت:
        کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
        کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است.
        سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد.
        هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
        مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
        کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
        مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.
        گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
        اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
        و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
        غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.
        سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
        زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.
        حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
        نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
        کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
        “لئوتولستوی” خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2