"خواهم که پس از این به تو از درد بگویم"
از چشم پر از آب و رخ زرد بگویم
از درد دو سه نسل جوان مانده به منزل
در گوش کر آدم بی درد بگویم
از جیب پر از خالی و از اشک نهانی
از بغض فرو خورده ی یک مرد بگویم
از دست پلیدی که سر طفل بریده و ؛
پیش پدرش تحفه بیاورد بگویم
یکدم بروم تا دل غمبار فقیری
تا درد گلوگیر همان فرد بگویم
از آن که طرفدار حقوق بشر است و...
از مفتی و از قاضی خونسرد بگویم
ای کاش زبان قلمم کند نگردد
تا زانکه غریبانه شده طرد بگویم
دیگر ز من از سرخی رخسار نپرسید
باید که از آن سینه که گل کرد بگویم
چون قافیه ام نیست کنم مثنوی آغاز
این فصل غم انگیز از این سر کنمش باز
از شام و عراق و یمن و خطّه ی لبنان
قصّاب صفت در پی سلّاخی انسان
چون گلّه ی گرگان که همه گله دریدند
با نام مسلمان سر اسلام بریدند
از آن شرری که به دل خلق نشسته
از اشک که در چشم تر شهر شکسته
اینها همه دردند که در دل شده پنهان
اینگونه کنون سر زده از لاشه ی این جان
حالا سخنم با دل صد چاک بگویم
با سوز غزل،قصّه ی غمناک بگویم
سر ریز شده درد نباید که بماند
ناچار غمم با دل بی باک بگویم
از آنکه به میلیارد ربوده ست بنالم
بهتر که از این دسته ی ناپاک بگویم
تقصر کسی نیست کم است از خس و خاشاک
بگذار که از ارزش خاشاک بگویم
با این همه بیکار بسی آه کشیدم
از آه که رفته است به افلاک بگویم
از درد گرانی که دگر چاره ندارد
از چاره ی بیچاره ی این خاک بگویم
با تخلیص از کتاب مثنوی فلاخن و شمشیر و با تضمین مصراعی از محمدعلی بهمنی