.......ادامه
بخش آخر روایت تحول خانم دکتر زهره فرحروز به صورت منظوم
قسمت آخر
زمان درس و تحصیلم سر آمد
و دانشگاه به سال آخر آمد
شدم در فکر کسب تجربیات
به راهش شد همه افکار و نیات
و بابایم رفیق دکتری داشت
سواد خوب و هم فکر پُری داشت
پدر این ماجرا را بهر او گفت
پس از صحبت شرایط را پذیرفت
اگرچه زآشنایان پدر بود
ز تغییرم ولیکن بی خبر بود
نهایت گفت ما خدمتگزاریم
برای زهره ما در انتظاریم
به امید شروع کار خود زود
برفتم آن مطب در روز موعود
مرا نشناخت اول سر تکان داد
اگر چه چایی اندر استکان داد
تو می خواهی به اینصورت بیایی
به اینصورت بوَد....... بهتر نیایی
اگر چه با پدر او آشنا بود
غریبه بهتر از او گوئیا بود
سوادم را نکرد هیچ امتحانی
ازو رخ برکشید آن مهربانی
نه بهر کار و این نیات می خواست
مرا از بهر تبلیعات می خواست
شدم مایوس از آنچه می شنیدم
تمسخر ها که از ایشان بدیدم
نبود آخر مرا عذر و بهانه
شدم بیرون از آنجا سوی خانه
به خانه قلب من رنجور ازآن شد
دلم بشکست و اشک من روان شد
به منزل هم تمسخر مهربانی
به من گفتند هستی تو روانی
فقط این بود بر آنها جوابم
نخواهم داد از کف من حجابم
چو کردم کسب تکلیف از خدایم
نمودش آیه ای از شک جدایم
فشار خانواده بیشتر شد
سخنهایم به آنها بی اثر شد
بدیدم مطلبی را من زچمران
گرفتم قدرتی دیگر من از آن
خدایا بنده ات تنها اگر شد
هجوم آور برایش هر چه شر شد
تو تنها یار و غمواری برایش
تمام زندگی یاری برایش
شدم آسوده و آرام گشتم
که انگاری رها از دام گشتم
به خود گفتم به مردم مهربان باش
تو بودی مهربان بهتر از آن باش
شود اخلاق و رفتار تو بهتر
همه اعمال و کردار تو برتر
اثر بگذار بر یار مخالف
همینگونه به همکار مخالف
بدینسان عده ای را یار کردم
ز خواب نازشان بیدار کردم
ولیکن اوّلی شان مادرم شد
از آن پس در کنار و یاورم شد
خدا را شاکر ِ این افتخارم
نجاتم داد و بود همواره یارم
در این آخر دعای من نمائید
شما که بنده ی خوب خدائید
بسیار زیبا و جالب بود