یادت می آید ، وقتی که گفتم ، من دوستت دارم؟
ده ساله بودی ، لبخند زدی تو
صورت هم از شرم ، شد رنگ آن سرخ
اینگار که میگفت ، اولین بارم
=+=
ده سال بگذشت ، یک بار دیگر
گفتم عزیزم ، ای همسر من ، دارم تو را دوست
نگاهی کردی ، تو هم در آن وقت
دست نوازش بر مویم بردی
ترسیده بودی
از تو شوم دور ، وحشت زده سخت
=+=
پنج سال دیگر از عمر بگذشت
باز هم من گفتم ، دوستت می دارم
صبحانه دادی با آن وقارت
رویم بوسیدی ، گفتی دیرت شد ، بشتاب به کارت
=+=
آنگه که سی سال، گشتی در آن روز ، من یک پر چانه
گفتم دو باره ، دوستت می دارم
گفتی اگر تو راستش می گوئی
زودتر از بیرون ، برگرد به خانه
=+=
ده سال بعدش ، در مطبخ بودی
باز هم من گفتم ، دوستت می دارم
گفتی عزیزم ، درس بچه ها ، مانده ، برو تو ،
قدری کمک کن ، برگرد به زودی
=+=
پنجاه شدی تو ، گفتم عزیزم ، دوست دارمت من
در حال بافتن مشغول که بودی
نگاهی کردی ، خندیدی بر من
=+=
شصت ساله بودی ، باز هم من گفتم ، دوست دارمت من
لبخند زدی تو ، چیزی نگفتی ، جز یک نگاهی افکندی بر من
=+=
در سن هفتاد ، چونکه ما خسته
روی صندلی ، راحت نشسته
دستت تو دستم ،
من نامه هایت ، پنجاه سال پیش ، نوشته بودی
برایت خواندم ، عاشقانه بود ، خاطره انگیز
باز من هم گفتم ، دارم تو را دوست
نگاهی کردی ، با آن لبخندت ، چیزی نگفتی
=+=
هشتاد و چند سال ، روزی شدی تو
اولین باراست ، وقتی تو گفتی ، دوستت میدارم
در چشمم جمع شد ، اشک خوشحالی
خواستم بگویم با این زبانم چون در دلم بود
من بیشتر از تو ، دوستت میدارم
اما صد افسوس ، توان من رفت ، چیزی نگفتم
لیکن در آن روز ، از همان لحظه
هر چه خوبی ها به کام من شد
زآن لحظه بهتر ، در طول عمرم
نه دیده بودم از روزگارم
درود استادبزرگوارم
دلنوشته ای تلخ وشیرین وعاشقانه بود
که قالبش رواشتباهی عزل زدید
به هرحال زیبا بود
وبردل نشست