سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 30 آذر 1403
    20 جمادى الثانية 1446
    • ولادت حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها، هشتم قبل از هجرت، روز زن
    Friday 20 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      جمعه ۳۰ آذر

      من تو را دوست دارم

      شعری از

      صادق عماری

      از دفتر من و تو نوع شعر غزل

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ ۰۴:۵۰ شماره ثبت ۴۵۲۹۶
        بازدید : ۶۳۳   |    نظرات : ۶

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه

      یادت می آید ، وقتی که گفتم ، من دوستت دارم؟
      ده ساله بودی ، لبخند زدی تو
      صورت هم از شرم ، شد رنگ آن سرخ
      اینگار که میگفت ، اولین بارم
      =+=
      ده سال بگذشت ، یک بار دیگر
      گفتم عزیزم ، ای همسر من ، دارم تو را دوست
      نگاهی کردی ، تو هم در آن وقت
      دست نوازش بر مویم بردی
      ترسیده بودی
      از تو شوم دور ، وحشت زده سخت
      =+=
      پنج سال دیگر از عمر بگذشت
      باز هم من گفتم ، دوستت می دارم
      صبحانه دادی با آن وقارت
      رویم بوسیدی ، گفتی دیرت شد ، بشتاب به کارت
      =+=
      آنگه که سی سال، گشتی در آن روز ، من یک پر چانه
      گفتم دو باره ، دوستت می دارم
      گفتی اگر تو راستش می گوئی
      زودتر از بیرون ، برگرد به خانه
      =+=
      ده سال بعدش ، در مطبخ بودی
      باز هم من گفتم ، دوستت می دارم
      گفتی عزیزم ، درس بچه ها ، مانده ، برو تو ،
      قدری کمک کن ، برگرد به زودی
      =+=
      پنجاه شدی تو ، گفتم عزیزم ، دوست دارمت من
      در حال بافتن مشغول که بودی
      نگاهی کردی ، خندیدی بر من
      =+=
      شصت ساله بودی ، باز هم من گفتم ، دوست دارمت من
      لبخند زدی تو ، چیزی نگفتی ، جز یک نگاهی افکندی بر من
      =+=
      در سن هفتاد ، چونکه ما خسته
      روی صندلی ، راحت نشسته
      دستت تو دستم ،
      من نامه هایت ، پنجاه سال پیش ، نوشته بودی
      برایت خواندم ، عاشقانه بود ، خاطره انگیز
      باز من هم گفتم ، دارم تو را دوست
      نگاهی کردی ، با آن لبخندت ، چیزی نگفتی
      =+=
      هشتاد و چند سال ، روزی شدی تو
      اولین باراست ، وقتی تو گفتی ، دوستت میدارم
      در چشمم جمع شد ، اشک خوشحالی
      خواستم بگویم با این زبانم چون در دلم بود
      من بیشتر از تو ، دوستت میدارم
      اما صد افسوس ، توان من رفت ، چیزی نگفتم
      لیکن در آن روز ، از همان لحظه
      هر چه خوبی ها به کام من شد
      زآن لحظه بهتر ، در طول عمرم
      نه دیده بودم از روزگارم
       
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۸:۲۹
      خندانک خندانک خندانک
      درود استادبزرگوارم
      دلنوشته ای تلخ وشیرین وعاشقانه بود
      که قالبش رواشتباهی عزل زدید
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      به هرحال زیبا بود
      وبردل نشست
      خندانک خندانک
      خندانک
      عباسعلی استکی(چشمه)
      شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ۱۷:۲۹
      درود بزرگوار
      جانا سخن از زبان ما می گویید
      عجب زمانه ای بود
      باید برای این جوانها افسوس خورد خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      وحید کاظمی
      شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۵:۵۶
      خندانک خندانک خندانک
      درود بر شما
      پاینده باشید
      خندانک خندانک خندانک
      صفیه پاپی
      شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ۱۵:۰۷
      ............... خندانک خندانک خندانک ........................
      درود بزرگوار خندانک خندانک
      بالاخره بانو اعتراف کرد...بنازم به این همه ناز و شاید کمی غرور زنانه و قطعن حیا ،که زیباااترین لباس است به قامت زن...
      خدا برای هم حفظتان کند خندانک خندانک
      ................ خندانک خندانک خندانک ......................
      هدیه به اهالی خوب شعر ناب:

      روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
      کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
      اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

      این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
      سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

      تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
      ۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
      ۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
      ۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
      دخترک باهوش دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
      در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است… و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.
      یادمان باشد:
      ۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
      ۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
      ۳ـ زندگی می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد. خندانک
      سمانه هروی
      شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ۱۸:۲۲
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      دروودها استاد
      چقدر رمانتیییییک
      چقدر صادقانه میگفتند دوستت دارم
      بی کلک

      خندانک خندانک
      محسن زندی
      يکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۴ ۰۳:۳۸
      سلام براستادبزرگ
      سروده ات حیلی زیبا وعالیست اما غمگین
      دلم گرفته میخوام گریه کنم
      دراین زمونه به کی شکوه کنم
      پایدارباشیداستاد خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1