آشوب شهر ( دوم)
گفتمش مزدی ا گر باشد مرا
می دهم سر در ره جانانه را
گفت شرمت باد ای یار سخی
بسته ایی بر نفسِ امّاره نخی
می کشاند سوی خود او هست تو
می برد تا قعر دوزخ دست تو
روز جنگ حق بود با دشمنان
گر نصیرم نیستی بندا دهان
گفتمش آهسته رو، آرام شو
گر نمی بینی حقیقت رام شو
جنگ بین حق و ناحق کی بود
ذره ایی از حق و صد ناحق بود
ذّره ایی از حق نموده آشکار
تا که ناحق را در آرد در شکار
لشکری ارزان اگر آید به چنگ
حاکمان هر سو دوان از بهر جنگ
چون که لشکر رام گردد با کباب
کی دل دشمن به دست آرد جناب
دست خود بر سینه و فرمان دهد
این چنین زخم دلش درمان دهد
قیمت تو گر شود باری گران
جای جنگش صلح می جوید همان
سوی دشمن می رود با چشم باز
پس بیارد در تجارت آن نیاز
در تجارت یک به یک آید به دست
نی بریزد خون و نی جانی شکست
پس گران می باش ای فرزند من
تا نگردی چوبِ دست اهرمن
چوب در دستِ فرو کیشان مست
شرم بر چوب است و بردستان پست