از در حیدر به افلاک رفته دود
در مدینه گوییا این قصه بود
زلف زهرا پشت در آن دم بسوخت
بوی زلف سر بود نه بوی عود
محسنش هم سقط شد در پشت در
گوییا طغیان کند قوم ثمود
نامشان مسلم بود این جاهلان
جاهلان گویند بر آن ها صد درود
ناگهان قنفذ به شمشیر قلاف
بر سر و بازو بلی آورد فرود
شد فدک غصب و علی خانه نشین
چادرش بر سر به مسجد کرد ورود
خطبه ی کوبنده ای ایراد کرد
دید بر منبر نشسته آن جهود
من عزیز مصطفایم ای پلید
همسرم خانه نشین است ای حسود
فاطمه است بضعتم گفتا رسول
رفته از ذهن ها نمی دانم چه زود
فاطمه معصومه بود اما بخواست
غاصب منبر از او چندین شهود
شد علی و ام ایمن شاهدش
از چه رو نگه نداشت حد و حدود
شد خلاصه فاطمه پیروز او
مدرکش را پس گرفت اما چه سود
در میان راه روی زهرا زرد گشت
غاصب ثانی بلی در کوچه بود
درمیان آن دو چه ها آیا گذشت؟
فاطمه با او چه ها گفت وشنود؟
ناگهان گوشواره ای آن دم شکست
چادرش خاکی شد و رویش کبود
مادرت را کن کمک مهدی بیا
زلفقار بر دست و گیر مهدی تو قود