چهارشنبه ۲۸ آذر
|
دفاتر شعر علی میرزایی( هیچکاک)
آخرین اشعار ناب علی میرزایی( هیچکاک)
|
یادم آید از شبی تاریک و ظلمانی
به تنهایی نشسته گوشه ی خلوت
سرم بر روی زانو بود و در دل داشتم غمهای پنهانی
هوای آسمان همچون دلم ابری و بارانی
بسان بوف کوری زل زده بودم به دیواری
که بار سقف سنگین را به دوشش میکشید وُ
دم نمیزد از گرانجانی
به خود گفتم :چه اجباری است...
ماندن در حصار تنگ این دنیا؟
چنین زار وپریشان ،غمزده ،محبوس و زندانی
بریدم دیگر از بس من کشیدم روی دوش زخمی ام...
این بار ناکامی
کتاب زندگی را میدهم پایان
کتابی که برای من،تمام فصلهایش شد پریشانی
کنون تیغی کشم بر روی رگهایم
همین رگها ...
که خون سرد من یک آن نجوشیدش در آنها
در پی احساسی از شور و شعف یا عشق یا شادی
همی برخاستم از جا...
پی اجرای آن تصمیم شیطانی
و لیکن بار آخرخواستم تا بنگرم در خود
ببینم چهره خود را
همان سیما که بی شک روزگاری بود نورانی
برفتم در بر آیینه وُ
چشمم به چشم سرخ خود افتاد
نگه انداخت بر رویم ،منِ محبوسِ در آیینه و گفتا:
که یادت هست ؟
روزی را که اینجا روبروی من به من گفتی:
که هرگز زیر بار ناامیدی،تو نمی مانی
که هر لحظه سرود عشق میخوانی
نمیدانم تو اینک کیستی؟
آیا تو میدانی؟!
ز چشمم اوفتادی ای رفیق،اینک به آسانی
نگاهم را ز آیینه جدا کردم
نشستم گوشه ای و با خودم گفتم:
نشاید روزگار این من آزاده را اینگونه پایانی
همی ننگی ز من بر جای میماند،نه خوشنامی
«چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی»
رها کردم سپس آن تیخ برّان را...
که بی شک تشنه خون بود
خون گرم انسانی
برفتم در بر آیینه و گفتم :
سلام ای دوست، برگشتم
دوباره من همان هستم
همان انسان پر امّید،همانی که تو میدانی
به من گفتا :برو دیگر
ندارم خوش که باشم بازتاب تو...
درین آیینه مواج و نورانی
سپس خندید و در چشمم نگه کرد وُ
رگش را هم بزد با تیغ برّانی.....
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
در ضمن قابل شمارا نداشت