ارباب و برده ( اول)
برده ایی همراه با ارباب بود
سوی کعبه می دوید، بی تاب بود
رّب به پا کفشی نشست بر اشتران
برده با پای برهنه شد دوان
شربت و آب گوارا نوش کرد
برده بارِ بردگی بر دوش کرد
اشکم خالیِ برده ، زخم پا
رّب او در زیر لب گفتا دعا
هذه ی من فضل رب خویش را
زیر لب می گفت و در دست ریش را
با غرورش لب گشود اندر سخن
گفت از جد خودش در آن وطن
هفت جدش برشمرد او یک به یک
قصه از ایشان بگفت او یک به یک
بعد از آن از اشترش گفتا سخن
بی نظیرش خواند او را در وطن
از لباس و از عبا و از قبا
از کباب و از ثواب و از سرا
گفت از باغ و زمین و از طلا
صد غلامش بر شمرد اندر سرا
آنقدر گفتا که خوابش در ربود
خواب سنگینش رهِ دیگر گشود
چشم رب را بست آن خواب گران
پس غلط پیمود اشتر در میان
چون که چشمش بازشد در ره نبود
بود در راهی که آن بیراهه بود
ناگهان پای شتر در پیچ شد
رّب فرو افتاده، پیچا پیچ شد
چون شتر از پای افتادش چنین
بار خود بگذاشت بر روی زمین
نا امید از آن شتر تاجر به راه
با لباس و نوکر و آب و غذا
دست مریزاد استاد گرانقدرم برای این همه بزرگواریتان