امید بهار
که دارد زیک گل امید بهاری
که گل های بسیاری
به نازی چو دانه
به زیر لحاف سپیدان برف
حقیرانه خوابیده است
و این برف
چه سخت
در این دشت بی رحم خار
به دستان سرد شقاوت
به شور و شر گرم این آفتاب
دلیرانه جنگیده است
زاین گل چگونه
امید بهاری
به دور از جفای غم وتیغ و خاری
زاین دشت سرد پر از خار داشت
ویا از دو چشمم خمار چو مستش
تمنای دریای عطرو گلاب
زآن قطرۀ اشک تلخش بداشت
ویا از سر عطر و بوی تنش
هزاران ره و رهگذرمست او
به کویش پریشان و حیران نهاد
و یا گوش عالم به سمت و به سویش
به ساز و نوای غم بلبلی
به روی خم شاخساران نهاد
چو گل قصۀ پر غم ماشنید
به لب های غنچه به نازی دمید
به سوز و تب سرد بی عار برف
به سختی بخندید و روبر کشید
بگفتا که ای عاشقان غمین
نشان سکوت غمی بر جبین
به یک گل اگر که بهاری نشد
زهر قطرۀ اشک نابش گلابی نشد
همه هوش عالم زبوی تنش
به مستی و حال خرابی نشد
ولی در هجوم تب سرد برف
در این سوز و سرما و این خار و درد
که جای چمن برف خوابیده است
درختان بی برگ لرزیده است
به جای نوای غم بلبلی
سیه زاغ بیمار و بی عاطفه
صفای دل آسمان دزدیده است
بدانید این گل
نشان ظهور بهار است و بس
امید فرار زمستان است و بس
یا مهدی ادرکنی