ققنوس

افسانه ی افسون من

ققنوس من

متولد شو

سالهاست


که منتظرم..............................

درود بانو
جالب و زیبا بودند

درود بانو
زیبا قلم زدید

درود بر خواهر خوبم
پاینده باشید

سوختن و برآمدن از آتش ... داستان ققنوس درون انسان را دوباره خوانی کردن با اثری زیبا از شما ، قابل تحسین است. احساس شعر زنده بود و قابل انتقال ، بهره بردم و درود بر شما

سلام و درود
حظ بردم از این سروده زیبا
زنده باشید

زیبا نگاشتید خواهر گرامی
احسنت...

زيبا بود
اح سنت
مانا باشيد

.......... .................
درود همشعر خوبم
زیباااا بود بانو :
سپااااس
.............. ................
هدیه به اهالی خوب شعر ناب

مردی بودا را دشنام داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود. مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟ گفت: ندانم. گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و بخشش طلبید. گفت: “تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟” گفت: “دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.”
گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ نمی دانم.

سلام.
زیبا به تصویر کشیده ای .
موفق باشی

پاک از گناهم

آزاد از صواب

سلام و سپاس

قلمتان به مهر و آزادی