يکشنبه ۴ آذر
(( آيه هاى عشق و تحول و ايثار )) شعری از وحیدی ( شيرازی)
از دفتر شعرناب نوع شعر
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰ ۱۴:۵۸ شماره ثبت ۴۳۷۶
بازدید : ۷۰۰ | نظرات : ۲۵
|
دفاتر شعر وحیدی ( شيرازی)
آخرین اشعار ناب وحیدی ( شيرازی)
|
(( آيه هاى عشق و تحول و ايثار)) نقبى بسوى نور زد ! آن صداى خسته ى زندانى آن آخرين صداى صدا ها با شكوه يأس خويش از سرتاسر اين شب منفور. خورشيد زنده بود ! كبوتران خوش حال با گرمى ايمان قلب هاى يخ زده را... به گرمى آفتاب پيوند زدند و خالى بى انتهاى بهت را با ترانه ى تسبيح پر كردند. همراه شكستن يخ ها ! آن چيز نيم زنده ى مغشوش كه در عمق انجماد خانه داشت همنوا با... ريزش مدام پاكى آواز آب ها زنده شد و... افق ديد چشم هاى له شده اش را به مقصد تبعيد از... فضاى بى پايان التهاب تا مرز نيستى بدرقه كرد. فوّاره هاى آب ! كه ريزش مداوم آب را تا لحظه ى انفجار خيرگى زنده داشتند تنها بارشگران پاكى نماندند... و جانيان كوچك... به جان هاى بزرگ تبديل شدند. ديگر طناب دار ! حلقوم گرفته ى محكومان را به اسارت نمى گرفت و ديدگان پر تكبر حاكمان شب از كاسه... با فشار بيرون مى ريخت. مردم ! گروه ساقط مردم با آن اعصاب پير و خسته و فرتوت و اجسام شوم جسد هاشان و ميل دردناك جنايت كه در دست هاشان متورم بود و آن همت گرگ مانندشان كه گاهى با جرقه اى با جرقه ى ناچيزى اجتماع ساكت و بى جانشان يكباره از درون متلاشى مى شد در زير بارش بارشگران پاكى استحاله شدند و غربت هاى غريب را در اجتماع خروشان معناهاى جديد به بازى آشنائى گرفتند. آنان غريقان وحشت خود ! با آن ارواح كور و كودن و مفلوج وداع كردند و از غرقابه ى وحشت به عرشه ى كشتى فلاح فرا آمدند. خورشيد زنده بود ! و در پشت ابرهاى تيره ى بى باران سيلى رعد را بر گونه ى ابر ها فروغ بارشى وسيع ديد. خورشيد زنده بود و فردا كه در ذهن كودكان مفهوم گنگ گمشده اى داشت از طراوت ابرها نقبى به خورشيد زد و ذهن كودكان بارور از تصور فردا ها شد. مرداب هاى الكل ! با آن بخارهاى گس مسموم كه در ژرفناى خويش انبوه بى تحرك روشنفكران بى درد را به خميازه مى كشيد با جرقه ى خورشيد منفجر شدند و در پس خاكستر آن ها جوجه هاى عشق و اميد و ايمان سر بر آوردند. در آن روزگار تلخ و سياه ! كه نان و گلوله و تحميق نيروى شگفت رسالت را در محاق برده بود در ديدگان آينه ها گويى پنجره ها گشوده شد و تنهايانى پا برهنه و گرسنه بيرون پريدند و نان هاى... خشكيده و كپك زده را كه تنها ناجى آنان در غارهاى تنهايى بود بر زمين كوبيــدنـد و با آهنگى كه قرن ها سابقه نداشت پايكوبان... لگد مال كردند آنان در لبيك به خورشيد بانگ هل من ناصر عاشورائى را با آواز چشم ها دست ها گام ها و دل ها يشان لبيك گفتند و گويي كه روح خدا را در كالبد خود يافتند. آنان با رقص خون ! شب را كه در تمام پنجره هاى پريده رنگ مانند يك تصور مشكوك پيوسته در تراكم و طغيان بود به بازى آشنائى گرفتند و تن قير مانندش را با زرورق ستاره هاى عشق نشان كردند. ديگر ! شب نشانى از بهت و تحير نبود نشانى از آرامش بود. خورشيد درخشيد ! و حُرْمِ اين گرسنگان گرما گرفت و طلسم قلعه ى يخ... كه تنديس هاى مقدس ايمان را بانجماد كشانده بود شكست. زمين بى بركت ! بارش را به خود ديد و خاك تيره دوباره رويش را از سر گرفت و انديشه ى عشق و فتح و زندگى در كوچه باغ هاى تفكر و ايمان راه افتاد. ديگر ! كسي به نفرت نينديشيد كسى به مرگ نينديشيد و پرواز بسوى نور سر لوح زندگى ها شد. نصر و فتح الله ! فوج فوج مردمان ساده ى بى تحرك را مانند لشكر ملايك در صفوفى... با بنيان هاى مرصوص سبز گون و پر درخشش در مقابله با شب خواست و در لبيك به خورشيد آنان با گلوله هاى ستاره شب را نشانه رفتند و آسمان ظلمتكده هاى بى پناهان پر ستاره شد. علف هاى هرز ! علف هاى دشت هاى خشك خار زار با هُرْمِ عشق سوخت و از نفس آتشين هر عاشق لاله اى با آرامش تمام تن به رويش داد. و به شهادت يگانه ترين ترين شمع منْتَظَر! وگواهى يك صداى خسته ى زندانى بر فراز سر هر كدام يك هاله ى مقدس نورانى مانند چتر مشعلى مى درخشد. وحيدى شيرازى: نوزدهم بهمن ماه سال يكهزار و سيصد و شصت و هشت (هـ ش).
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.