زندان ( دوم)
شنو از دگر حكم قاضي كه بود
جواني دگر حكم زندان نمود
چو افكنده شد در سيه چاله، او
غم عالم آمد بر آن حالِ او
شكايت ز خلق و جهان او نمود
در كينه ورزي چنان او گشود
به عمق وجود خود اندر شد او
گنه كار مي جست و لعنت بر او
ز نيكان خود در بدي ياد كرد
پدر را همي دوزخ آباد كرد
خلائق گنه كار و او بي گناه
ز جور زمان صد كشيد آه و آه
چو محكوم و قاضي يك آمد عزيز
چه سان دزد را قاضي آمد تميز
از اين هم فراتر نمودش قدم
بگفتا غلط آفريد از عدم
چو آخر چنين گفت آن نابكار
به يأس اندر آمد در اين كارزار
اگر يأس در جان انسان فتد
شكست ازدرون و برون سان فتد
بدينگونه شد نا اميد از جهان
ز خويش و خدا ، آشكار و نهان
جوان پست شد از چنين فكر بد
گنه بود يك، اين چنين كرد صد
نهايت گنه كاريش بيش شد
به مرگ عاقبت راضي از خويش شد
شبي حلقه ايي گردن خويش كرد
خودش كُشت و بازم گنه بيش كرد
چنين گفتم اين قصه ازبهر خويش
كه خالق منم، بحر، يا زهر خويش