حلقه چهارم سفر ( ششم)
آري اي ياران چنين شد قصه مان
مرغكان نشناخت سر از پايشان
خواستند تا همسفر با او شوند
جملگي پا در ركاب او شوند
پس سفر با آن عقاب آغاز شد
قصه ی ديگر از آنها باز شد
پس مرارتها كشيدند در سفر
عاقبت رستند آنان از خطر
راه عشق آسان نباشد ای عزیز
پیچ و خم های فراوان و ستیز
زآتش آن گُر بگیرد جان تو
سوزش آن پُر کند دُر جان تو
بشکند صدها ز قانون جهان
صد صدا آید برون از جانمان
در ره آن من شکن تا بگذری
گر دُرشت آی وجودت نگذری
ریز تر از ریز باید شد درون
هیچ باید شد درون و هم برون
گر تو را هیچت نماند از خویشتن
می سپاری تن به سوی آن وطن
در مسیر عشق شد هر مرغکی
جمع بودند با هم و با هم یکی
آتش عشق آمد و پرها گداخت
عاقبت آهنگ خوش را او نواخت
چون به شهر عشق گرديدند درون
بندها را جمله شد از تن برون
هرچه از خود داشتند را سوختند
بعد از آن دل را به عشقش دوختند
آنچه آزار آورد اين جسم زار
صد هزاران من بود در كارزار
روح مي خواهد جدا از ما و من
اين نمي دانم چه سان پوشيده تن
عشق راه ارتباط روح و تن
عشق گرداند جدا ما را ز من
هرچه را او آفريدش عشق داد
جمله ي شادي به دنيا عشق زاد
زين سبب عاشق ز هر بندي جدا
زين سبب عاشق نبيند جز خدا