حلقه چهارم سفر ( دوم)
بذر آن انديشه ها برداشتند
سر نوشت هر جماعت كاشتند
برترين انديشه ها پيوستگي است
كل عالم بر وجودش بستگي است
دشت نيكان پاك باشد از گسست
زین سبب نیکان همه آنجا نشست
چون که نیکان جای در دشتی شدند
دشتها خالی ز هر زشتی شدند
چون که زشتی پاک شد از جان ما
رحم حق پر می کند انبان ما
این چنین رشدی بر آن دشت بار شد
سایه اش بر جنگل همچون خار شد
كم كَمَك تعداد ياران بيش شد
حاكم جنگل به دل تشويش شد
با سران آمد به شور و گفت هان
آن عقاب رانده از ما شد چنان
قدرت او بیشتر گردیده است
این چنین بر جان ما خندیده است
باید او را کشت و هم نابود کرد
رکن هستی زو ربود و دود کرد
عاقبت طرحي نمود و شد به جنگ
جنگ با نیکان کشاند او را به ننگ
هوش ایشان ره به چاهی برگزید
چاه ذلت کند و اندر آن خزید
آن کلاغان از چنین ترفند خود
زخم خوردند و شدند در بند خود
دشتِ نیکان را سروری در گرفت
نام دشت، انديشه را در بر گرفت
هركه را انديشه ي برتر بُوَد
حكم او بر ديگران افضل بود
اين چنين دشت عقاب و دوستان
بعد از اين بشنو ز جنگل داستان