پيرم نبين؛تا آرزو دارم جوانم
درمانده هم باشم نه مثل ديگرانم
خاكسترم را ديده اي اما نديدي...
دودي كه ثابت ميكند آتشفشانم؟!
اين روزها شايد كمي تغيير كردم
اما بيا نزديك تر؛ديدي؟...همانم!
از بيستونِ تن اگر چيزي نمانده...
دلخوش به اين لافم كه فرهاد زمانم
حتي اگر تنهاترينم مثل هادِس...
فرمانرواي سرزمين مردگانم
با خاطراتت مينِشينم زير مهتاب...
تا ميدرخشي همچنان در آسمانم
با اينكه چيزي جز همين دفتر ندارم...
انگار از سرمايه دارانِ جهانم
رنگم پريده...قامتم شايد خميده!
اما چنان سرزنده ام؛ انگار خانم
اين سرخوشي ها...اين انرژي مال من نيست
شوري به سر دارم كه با آن پهلوانم
شايد دليل بودنم يك چيز باشد
آنهم تويي! تنها تو اي روح و روانم
ديگر ندارم طاقت چشم انتظاري
بايد ببينم روي ماهت مهربانم
راهي ندارد؛ گفته باشم تا نيايي...
حتي اجل را دور خود سر ميدوانم
آري زمينگيرم! ولي با يك اشاره...
هر گوشه اي باشي خودم را ميرسانم
حرفِ تو باشد مرده هم باشم به عشقت...
بر گور خود مي ايستم؛ آرامِ جانم
در حسرتت هر روز ميميرم؛ بيا تا...
ثابت كنم هم ميشود؛ هم ميتوانم!
محمد رضا نظري(لادون پرند)