حلقه سوم سفر ( چهارم)
فخر حاكم بود در پيش كسان
آن کسان بودند ذاتا چون خَسان
خَس ز پوكي در بلندي جاي شد
چون كه بادي آمد او از جاي شد
رنج بسيارش نمود هم راه شاه
كي توان الماس شد همراه كاه
آنقدر در كاخ ماندش آشكار
فاش شد اسرار كل از آن شكار
بعد از آن ترفند كرد و دور شد
چون كه دور آمد ز شّر منصور شد
آمد اندر خلق تا كاري كند
آمدش تا ناتوان ياري كند
زين سپس با دوستان در انجمن
از كمك بر ناتوان آمد سخن
حاكمان از ترس فهم ناتوان
ِگرد كردند خانه اش را در نهان
پس پيام آمد بر او از سوي شاه
َخلق جنگل جمله اند املاك شاه
دست خود كوتاه كن از ملك ما
تا نگردي تو فرو در قعر چاه
گفت وي مردم همه آزاده اند
جملگي تنها خدا را بنده اند
قصه فرعون مگر از ياد رفت
اين جنين گفتا كه وي بر باد رفت
شاه در کاخش چنین شورا نمود
اتفاق آمد كه دور او را نمود
چون چنين شد حكم، پس نفي بلاد
دور كردند حاكمان او از بلاد
اينچنين حل ميكنند مشكل ز خود
ابلهان ارزانترين راهي كه شد
هر چه را در اين جهان آمد پديد
قيمتي از بهر آن آمد به ديد
گر ترا ارزان بگفتند شير نر
زان بترس شايد كه باشد ماده خر
آن عقاب از جنگل آمد سوي دشت
شايد او را اين مسير اقبال گشت