حلقه سوم سفر( سوم)
عشق از سوي خدا آيد به ما
هر چه از او آمدش گو مرحبا
عشق درمان شد به هر درد بشر
عشق برتر شد ز هر در و گوهر
گر بخواهي رونقش اندر جهان
بذر آن بايد شد اندر جانمان
عشق تنها علم دنيا شد كه آن
ني به سر بايد گرفت، بل جانمان
گفت قاضي را عقاب تيز هوش
پس مرا در آشنا كردن بكوش
اين حكومت بايد اندر آن شوم
آگهي از خير و شّر آن شوم
تا بجويم راه خود را در ثواب
کس نداند راه، ميگردد خراب
چون چنينش راه مي جست آن عقاب
آشنا كردش به حاكم آن جناب
سالها اين آرزوي شاه بود
اين چنين شاهي غلام شاه بود
چون به چنگش شد چنين دّر گران
سر ز پا نشناخت حاكم در نهان
هر كسی را آن خدا دادست ظرف
قدر خود برداشت از مظروف ظرف
مرد نادان تشنه سوی آب گشت
می دوید اندر بیابان، کوه و دشت
عاقبت بعد از دو صد رنج گران
دید دریا یی کران اندر کران
شاد شد از دیدن دریا ی آب
گفت دیدی رنج ما را شد جواب
می برم آبش به سوی خانه ام
می کنم سیراب آن دردانه ام
چنگ خود بر آب زد برداشت او
صد امید پوچ در سر کاشت او
چون نظر بر پنجه کرد خالی بدید
حالِ شادِ خویش بد حالی بدید
بار دیگر ظرف کوچک داشت او
آب کم در ظرف خود برداشت او
آب دریا کم نگردد زین عمل
او به قدر ظرف خود گیرد بغل
حاكم كوته نظر با ظرف كم
از عقاب خويش برد او سود كم
هر كجا مي رفت او هم در كنار
نزد خويشان امر مي كردش به كار
فخر حاكم بود در پيش كسان
آن کسان بودند ذاتا چون خَسان