حلقه دوم سفر ( سوم)
چون به حنگل شد عقاب قصه ها
مرغکی را دید افتادش به چاه
چاه مرغك در زمين نی كنده بود
چاه او در ذهن وي آكنده بود
در پي روزي به پرواز آمد او
بهر روزي، جنگ را ساز آمد او
چون به جنگ ديگران مشغول شد
روزي او هم نصيب غول شد
یک كلاغی روزي وي را ربود
برد از آنجا هر چه را بود و نبود
زخمي و خسته بدون دانه ايي
رفت ز آنجا شد درون لانه ايي
جوجه ها از مرغ ابله رنج ديد
نیش ماری را به جای گنج دید
آن عقاب ما به فكر اندر شد او
مرغ ابله پس چرا در جنگ شد او
روز ديگر آن عقاب قصه ها
ديد مرغ ديگري را در هوا
بهر روزي سوي آن جنگل به پيش
بال و پر بگشود، دوراز خان خويش
روزيش از دانه ها بسيار شد
دانه ها خورد و كمي ز آن بارشد
پس شد اندر راه سوي لانه اش
جوجه هايش چند خوردند دانه اش
آن عقاب در فكر رمز یار بود
فرق بين اين و آن در كار بود
آن يكي مرغک نخورد و كس نداد
اين يكي مرغک بخورد و كس بداد
عاقبت اين فكرش آمد وي به سر
جهل باشد مايه ي هر درد سر
هيچ ظلمي نيست جز با جهل ما
هيچ خيري نيست جز با فضل ما
هيچ ظلمی را به دنيا راه نيست
قبل از آن كه ابلهي جاهل بزيست
جهل باشد مادر ظلم و ستم
ابلهي باشد برايت همچو سم