حلقه دوم سفر ( اول)
آن عقاب قصه ي ما كو سفر
رفته بود از شهر ما تا آن دگر
خواست تا آخر ببيند اين جهان
جنگلی دید او، شروعش بود از آن
چون كه آمد جنگل خويشان پديد
این جهان را حقله ایی پیچان بدید
گفت زينجا زندگي آغاز شد
با هزاران سختي اش دم ساز شد
اين كه آخر اولش باشد قريب
راز هستی را ندانم زین فریب
اين كه بعد از صد تلاش و يافتن
چون فرو افتاده ايي، شد باختن
فلسفه از خيزش و افتادني
چيست آخر در جهان ديدني
اين تلاش ما چرا بيهوده است
از چه رو پايان آتش دوده است
آن چنان در خود فرو افتاده بود
فكر او چون يك حباب ساده بود
مغز ما چون جام پراز باده است
فكر ما چون آن حباب ساده است
بشكند چون اين حباب فكر ما
پس فرو ریزد دگر آید به جا
آنقدر اين مي رود آن مي رسد
تا كه چون رودي به دريا مي رسد
عاقبت آن مست رند قصه ها
در ضمير بگشود رمز بسته را
او نظر بر حال خورشيد چون نهاد
رمز حال خويش بر او وا نهاد
پرس و جو كرد حال خورشيد جهان
كز چه رو هر صبح آيد از نهان
اين چنين آمد جواب از سوي يار
نور خورشيدی نبود ز اول به كار
قرنها خورشيد ما كردش سفر
ذّره ذّره نور گرديدش به سر
تا كه او خورشيد شد اندر جهان
گرمي اش شد بهر اين و بهر آ ن
خود بسوزاند فنا گردد ز خویش
تا ببخشد ديگران از جان خویش