رهروان ( دوم)
خسته بودي خواب بودي اي عزيز
زين سبب درجا زدن ناشد تميز
مي دويدي در خيال و خواب خويش
جستجو كردي سرابي آب خويش
گفتمت دنيا چو گوي كودكان
بازي است و مردمان بر گِردِ آن
اول و آخر ندارد اي عزيز
گوي را مغرب ز مشرق كي تميز
كل عمر تو اگر گيرم به صد
كسري از عمر زمين كي مي رسد
كل عمر اين زمين ناچيز دان
گر بداني عمر کل این جهان
كل عمر كهكشان ما ببين
بعد از آن گيرش قياس اي نازنين
اين يكي از صد هزاران هست يار
صد هزاران بيش آيد در شمار
اين جهان يك از هزار باشد از او
صد هزاران دگر زايد همو
ليك اگر انديشه ات از جا جهد
كل اين عالم كه گفتم پا نهد
گر هويت جسم نازك را شدي
گوي ريزي دست اين دنيا شدي
گر هويت روح و انديشه گرفت
آدمي كل جهان در بر گرفت
مبداء و مقصد نبين در زندگي
نقش خود را آفرين در بندگي
اين قطاري از كمال است راهبر
صد هزاران قرن زو آمد به سر
نوبت ما هم شد امروزش سوار
پس برون گرديم باز از اين قطار
انتخابش با تو باشد اين زمان
يا جهان گوي تو باشد و يا تو زان