از میان تمام چراغ های برق این شهر بنظر میرسد
فقط همان دو چراغ
کوچه ما خاموش است
سرما حس میشود
یک لبخند مصنوعی
گاهی اوقات
صدای چوب های داخل شومینه
میرسد که میگویند
کمک !
بعد از مرگ مادر بزرگ دیگر صندلی اش کار نمیکند
و یک علامت تعجب از ای بابت
بعد از مرگ مادربزرگ دیگر
خانه اش بوی سبزی، نعناع و پونه نمیدهند
انگار انها هم عزادارند
یک خیابان سفید
عجیب من میبرد به همانجای همیشگیم
همانجایی که هرشب
بعد از مارتن فکر ها در ذهنم
حاضر میشوم
و باز یک لبخند مصنوعی
یک چای نصفه
یک برگه ی کوچک یادداشت شده از شعر سهراب
یک خودکار بیک قدیمی
و یک فال حافط 2 تومنی که در ان نوشته
"یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور "
بر روی یک میز چوبی قدیمی در خانه ی مادربزرگ
خط خطی هایی از یک ذهن پیچیده
حاصلش شد فقط
چند کاغذ مچاله بر زمین
بعد از مرگ مادربزرگ فهمیدم ،خودش
ان دخترک جوان
قصه هایش بود
اما
شاهزاده ی قصه ها
هیچ شبهاتی به پدربزرگ نداشت
پ. ن : مادربزرگ !
شنل قرمزی را بیرون کن
روزی میرسد که
میفهمی
خورده شدنت
کار او بود ...
94/8/17