مستمندو شاه ( اول)
پادشاهي چون گذشت از روستا
یک فقیری دید وی بي دست و پا
ني هنر از بهر كاري داشت او
ني توان بودش كه چيزي كاشت او
دل بسوزاند، رحمتش آمد به جوش
داد فرمان، تا كه غم گيرد خموش
باغي از انگور دادند پر ثمر
يك غلام و يك كنيز و صد گهر
گفت وي را خوش بوَد احوال تو
بعد از اين بد من نبينم حال تو
گر نيازي شد تو پيغامم فرست
دم به دم ما را دعايي مي فرست
مستمند چون فارغ از غم خود بديد
ميوه هاي باغ شاهي را چشيد
پس كلاه خويش قاضي كرد و گفت
پادشه را زين عنايت چيست جفت
چون كله كج بود پس كج مي نوشت
در قضاوت آن كُله معوج نوشت
گفت وي را حُسن تو بسيار ديد
زين سبب آن پادشه سويت دويد
روزها با اين خيال خوش مي گذشت
تا كه شه با دخترش آمد به دشت
از قضا آن مستمند شه را بديد
از براي شكر و تكريمش دويد
چون به نزد پادشه شد مستمند
ديد يك زيبا رخي گيسو كمند
شوخ طبع و شاد و مسرور و جوان
پرس و جو از نسبت، آمد در ميان
پس وزير شاه گفتا زير لب
دختر شه باشد اين مه شوخ طبع
مستمند آمد به سوي باغ خويش
ليكن ازآن رخ چو مست ودل پريش