بگریز ز من چهار چوب خشک نـَـفــَـس
زاده شدن تکراری است خالی از شعف
شدن و بودن و ماندن
مرا شوقی به دیدار چندباره اتان نیست
اما تو
اما تو ، انسان ِ در قفس
اکنون چشم باز کن و مرگ یک شعر را ببین
آن وقت ، آن وقت لبخندت را به دستان من بسپار
تا درد های هر روز آدمی را با آن نقاشی کنم
بگذار که نه ، نهاد باشم و نه گزاره
بگذار که مرگ در همین اکنون بمیرد
تا هر کودکی هنگام تولد بخندد
بگذار خویش باشم و دو قاصدک خوش خبر را
با پیکری افروخته به گوش هایت بیاویزم
بگذار تا پیراهن سپیدم
با شال آبی تو
روی یک بند رخت آشنا شود
تا بتوانند با آهنگ خورشید ، برقصند
بگذار که خواب ریشه دواند
آرامش قد بکشد
و لبخند بر چهره ی انسانیت
شکوفه دهد
امروز هم تکرار دیروز است
بگذار که فردا گونه ای دیگر باشد
بگذار که کبوتر از آشیانه اش شعری بسراید
بگذار امید در دهان
هر گویش و رنگ و زبان
بچرخد
بگذار سایه ی شوم جهل ریشه کن شود ، بخشکد
بگذار نسیم با مو های دختران
بگذار زیبایی با چشمان آدمیان
بگذار گرگ با چوپان
آشتی کند
بگذار اخلاق در هر زمینی بروید
بگذار تا تنها باشم
می خواهم با همین رویا
هم آغوش و تنها بمیرم