تك درخت( اول)
تك درختی شد بيابان را پديد
در زمستان سختي سرما چشید
چون به سرما صبر وي آمد به كار
در بهاران سبزي اش آمد به بار
جويباري در كنارش شد به دشت
طوطيان بر شاخسارش مي گذشت
گاه گاهي يك نسيمي مي وزيد
لا بلاي شاخسارها مي خزيد
اينچنين بودش گذر فصل بهار
تا كه تابستان شد و شد فصل كار
ميوه ها آمد برون از شاخه ها
آنچه را انباشت خوردند بچه ها
شيره ی جانش مكيدند ميوه ها
سير خوردند و رسيدند ميوه ها
هر كدام از ميوه ها چون مي رسيد
پس كلاغي يا كه زاغي مي دريد
هيچ از رحمت نبود بر آن درخت
جملگي زحمت نمود او را به بخت
پس درِ آن شكوه ها را باز كرد
قصه ها از بخت خود آغاز كرد
گفت يارب مرحبا از فضل تو
از ترحم، بخشش و از بذل تو
فصل سرما بهره ام صبري ثقيل؟
فصل گرما شيره جا ن شد رحيل؟
ميوه ها ر ا ساختم از شير جان
وان همه انباشتم در خود نهان
شيره ی جان را ندادندم به مفت
تا كلاغي بركند آن زا به جفت
پس ندا آمد بر او از عرش حق
تا بفهمد فرق ناحق را ز حق
گفت وي را جمله نقاش منيد
نقش فرش و گاه ، فراش منید