بازار خدایان ( سوم)
پس رهم بر گوشه بازار رفت
ديدم آنجا كهنه پوشان كار رفت
آن يكي فرياد هان نزد من آي
تا نمايانم به تو حق را خداي
گر ترا حّق است، جان، اينجا بيا
گر ترا عقل است، هان اينجا نیا
عقل دورت ميكند از هر خدا
مي ستاند قلب و ايمان ترا
پس به نزد اوشدم با بيم و ترس
گفتم اورا باز گو ما را تو درس
من خدا جويم در اين بازار او
پس چرا ناياب ديدم ذات وي
هان بگوايمان من چون است حال
بر خداي قادر و حق لايزال
پس نگاهي بر سر و رويم نمود
گفت ريشت ناقص آمد چون جهود
پيرهن كوتاه مي باشد ترا
پس سري گمراه مي بايد ترا
هان ز بيداري شبهايت بگو
گاه گاهي ميكند دل ياد او؟
گفتمش شبها به خواب آلوده ام
ديگران خوابند ومن هم بوده ام
گفت اين سيرت كه تو برداشتي
صد درخت دوزخت را كاشتي
هيچ شايد جيب تو آيد برون؟
سكه ها ايمان بگرداند فزون
در ره ايمان خود چندم دهي؟
چند داري بهر اشكم خوردني؟
گفتم او را من ندارم پول هيچ
گفت ظاهر مي نمايي گيج گيج
كي شود ايمان تو كامل حريف؟
خمس آن کی می دهی اي بو فريب
پس به كفرم ترك آن بازار گفت
ناسزا يم بسيار از كار گفت
چون برون گرديدم از بازار او
مانده و درمانده در اسرار او
پس نگاهي بر كبير و بر صغير
ديدم آن پير خرد روشن ضمير
ديد حالم گونه ايي مغشوش بود
همچنان مي خوارگان، مدهوش بود
گفت چون ديدي تو بازار خدا؟
چند بخشش كرده ايي، يار خدا؟
هيچ کدام ازآن خدايان را خريد؟
هيچ ديناري از آن جيبت پريد
گفتمش گيجم من از بازار او
هر كسي ساز خدا در كار او
مي فروشند و خريدارند وي
گاه ارزان مي فروشند، گاه ني
مردمان صاحب بر او هستند يا
صاحب ايشان همه باشد خدا
كذب حق گويند بهر سكه ايي
مي فروشند وي به نان تكه ايي
پس چگونه يار ما قهرش نشد
پس چرا دكان او دهرش بشد
پير حق بشنيد از احوال ما
گفت آرام و صبور اي يار ما