تو به دنبال کدامین خورشید
پشت هر پنجره سرگردانی؟
بگشا پنجره ی دیده خود را، وَ از این خواب دروغین برخیز
چشم بگشا و ببین
پشت هر پنجره، هر روزنه، خورشید یکی ست
پشت هر ابر، که از دیده ی بی دقت تو می گذرد
چشمه ی تابش امید یکی ست
به چه دل خوش کردی؟
تو که در کوریِ خودخواسته ای، یخ زده بر شاخه ی منفور تحجر، ذهنت
باورت را مسِپار
دستِ پوسیده ی قرنی که از آن
بوی اندیشه ی آغشته به "نا" می آید
باز کن پنجره را رو به افق
و بدان
که چرا می شکفد جای گل نازِ امید
غنچه ی بی ثمر یأس، به هر شاخه ی تُرد نِگَهَت
از فراسوی افق
قلب خورشید چنین گرم به تو می تابد
پلک بگشا دیر است
تا به کی، ذهن تو در، غار زمستانی خود می خوابد؟
ای تو رو آورده
به تماشای زمستان، به تمنای خزان
کوچه ها را یک یک
کوی ها را پیِ هم
شهر ها را، پیِ آن گمشده در خویش مگرد
تهِ بن بست وجودت خورشید
در حصار قفسی زندانی ست
او همان گمشده ای ست
که به دنبال شعاعی از او
جاده ها پیمودی
در زمین بود و پیِ تابشِ زرگونش در
آسمان ها بودی
گرچه در خاطر آفت زده ات
عشق او بیشتر از، وصله ی ناجور نبود
گرچه او را تو همان عاقبت ناخوش افسانه ی عاشق شدنت می دانی
در حریم نفَسش اما او
هُرم شوقی دارد
که هزاران خورشید
وامدار نفس گرم پر از عاطفه اش می مانند
او همان گمشده ات خورشید است
ابر ها می دانند!
ای تو وَهم آلوده
گر تو را خواب ربوده برخیز
پس از این دوریِ سرد
به تماشای حقیقت برگرد
که در اعماق زمستان درونت خورشید
به تو و عهد ترک خورده ی تو
همچنان پابند است
پلک بگشا دیر است
پلک بگشا وَ نفس تازه بکن، اسفند است