عشق گم شده ( دوم)
مژدگاني ده كه غم بارش ببست
چون صبوري كرده ايي او آمدست
در تعجب شد جوان از اين خبر
گفت خاموشی گزین کو هست به بر
كي تواند ديگري اينجا شود
كي تواند دل دو كس را جا شود
هيچ كوتاهي نكرد باز از خيال
از خيال يار و از آن خط و خال
عاقبت زيبا رخي بر در رسيد
در زد اما هيچ كس بر در نديد
آن جوانك اعتنا ني كرد وي
حق براند و يار كاذب گشت وي
گفت رو از پيش من اي ناثواب
از چه رو آيي به نزدم چون سراب
من ترا در خويش مي سازم چنان
خوش لب و خالي نبيني به از آن
من خوشم با ساز خود اي جان من
پس چرا آيم برون از آنِ من
گر برون آيم از اين احوال خويش
ترسم آید مي نگردم مال خويش
گفت او را نازك اندام قمر
آفرين بر تو درخت بي ثمر
سالها بر خويش بندي بافتي
آنچنان محكم كه خود نا يافتي
روز وصل تو فرا آمد به پيش
حال يادت آمد از احوال خويش
آنچه را مي بافي همچون عنكبوت
خود شكارش مي شوي در تار و پود
آنچه را كه عشق مي نامی بدان
از هوسهاي تو بودست زين و آن
اي گريزان عاشق پر مدعا
اي رميد از حق و از خلق خدا
عشقها كو در خيال آمد پديد
ميوه شيرين وصلي را نچيد