بیهوده است لبهای ساحل را خشک کردن
بغض حرف های شنیده
در گلوی ذهن آدمی می ماند
من بدنیا آمدم با صدای مهیب شکستن
شکستن غروری سپید و سخت به آشیانه سردی رو به باد
دانه های درشت تگرگ با ساز و آواز
خود را به شیروانی های کوچه شعرم می زند
به یاد آر...
آنروز که سر صندوقچه صحبت را باز کردیم
تو پارچه حریر دلت را نشانم دادی
پیراهن سپیدی بر تنم پوشاندی
من گوشواره عاشقانه هایم را به گوشت آویختم
تو شال آبی عشقت را دور گردنم انداختی
من تمام حواسم ، همه نگاهم خیره به تو بود
نه خود را می دیدم ، نه اتفاق ممکن را ...
آن روز ندیدم ، و تو هم هیچ نگفتی
کفش های رفتنت زیر شال آبی بود
امیر جلالی