درب و داغونم خدا ، دنیاست زندونم خدا !
آس و پاسم ؛ باختم ؛ از بازی بیرونم خدا !
زود بازیخور شدم ، دنیا که چشمامو گرفت
دزدا بالا رفتن از دیوار ایمونم خدا !
سفره های بزم و مستی های من ، حالا شده
سفره ی " آهی " که پهنه پیش مهمونم خدا !
زندگیم آوار شد روی گسل های گناه
من هنوزم توی بند نقش ایوونم خدا !
راهِ بازی نیست در این شهر زشت زندگیم
توی بن بست خودم ، مات و پریشونم خدا !
دوستان قالیّ کاشونند و من ، یک پادری !
توی بازار رفاقت ، مفت و ارزونم خدا !
قایق تنهایی و عشقم ، که توش از من بُرید
دور شد با قایقش ، تو رودِ جیحونم خدا !
پیش پات افتادم از پا ، زخمی و پاشیده دل
ای طبیب مهربون ، محتاج درمونم خدا !
( علیرضا محدثی )
پ.ن :
این شعر پس از شنیدن درد و دل های غم انگیز یک زندانی بند آزاد که در یک مغازه با او هم صحبت شدم ؛ و با برداشت از فضای گفت و گوی با او سروده شده است ؛ اما حقیقتا احساس کردم که اگر او در زندان یک شهر گرفتار است ، برخی از ماها در زندان های مختلف و تو در تویی ، در غل و زنجیرهای سنگین خفت ها ، هواها و هوس هایمان گرفتاریم و در باطن موضوع ، اگر در شرایطی بدتر از آن زندانی نباشیم ، وضعیت بهتری نداریم ؛ اما تنها تفاوت بین ما در این است که او زندانی بودن خود را احساس می کند و در آن دست و پا می زند ، اما ما از وضعیت خود غافل و بی خبریم !
بسیار زیبا سروده اید!
چه سعادتی است از زبان احساس دیگری سرودن و نشانه تکامل روح شعر در شماست
ان شاء الله از محضرتان بیشتر بیاموزم