غرور زاهد( اول)
آن يكي در نيمه شب بيدار شد
در نماز آمد به سوي يار شد
چند سالي اين چنين راز و نياز
روزها در روزه و شب در نماز
ختم قران بود كار روز او
جمله مردم در عجب ازسوز او
نهي منكر كرد و گاهي امر حق
حج فرو نگذاشت در درگاه حق
خانه مسجد كرد و مسجد خانه شد
با خدا هر روز و شب همخانه شد
چون گره افتاد در كارش يكي
اين سئوال آمد كه بردن نزد كي
در نظر آمد كه او را خانه ايست
سالها او را يكي همخانه ايست
عمر خود بودي تو وي را در نياز
سالها در خانه اش كردي نماز
پس گره بگشودنت هم كار اوست
پس كجا بايد روي جز سوي دوست
نزد او رو باز گويش قصه را
باز گرداند گره آن بسته را
پس به سوي سجده گاه آمد همو
دستها بالا ثنا گو سوي او
گفت يا حقّا گره بگشا ز دوست
دستهاي سوي تو امشب ز اوست
من عبادت كرده ام از بهر تو
سالها دل بسته ام بر رحم تو
اين گره بگشا ز من از بهر جود
تا كنم من بندگي همچون كه بود
شاهدي كه مستحب و واجبات
هر چه آمد سوي ما از كائنات
امر تو طاعت نمودم جملگي
در رهت اتمام كردم بندگي
حال نوبت از تو است اي يار ما
اين گره بگشا و بر كن بار ما
روز ديگر انتظار آمد پدید
ليك بگشودن گره هرگز نديد
چند گاهي اين چنين آمد به صبر
عاقبت در خشم آمد همچو ببر
گفت يارب اين سزا يم از چه روست؟
اين جزاي بندگي نايد ز دوست؟
رحمت تو نوبت ما رخت بست
جود تو از بنده ات برگشته است