قانونِ بی وجدان 1
زمان،جهان،جان...همگی تهدید است
که دگر رخست کج فهمی نیست
که مرا داغِ فراقت کافی است...
تو اگر یادِ کلامت، درد است
و چنین جای حضورت خالی است
پس دگر جایگهت کلبه ی افکارم نیست....
ای جهان زخم مرا مرهم نیست
ای زمان از حرکت باز بایست.....
شِکوه ام از سر بیکاری نیست
بلکه آن از سببِ هشیاری است
من دلم تنگ از این آبادی است
که در آن ناله ی مرغان هوا،فلسفه ی آزادی است!!
قانونِ بی وجدان 2
مگر ای باد صبا از خاطرت افتاده ام
که در این سوی دگر قاصدگی نیست؟
یا که ای چرخ زمان ما را تو خود بلعیده ای؟!
هر چه می جویم مرا از خود اثر نیست!
گویا که هر عان خفته ام
هر دم که بر هم میزنم پلکی،خبر نیست....
کاروان زنده اینجا مرده اند!
از زندگان باید،ولی از مردگان جای حذر نیست ....
پ.ن
و این هم نمونه ای از هذیانم هایم! که اندکی بیشتر در
بند قاعده و اصول کنار هم چیده شده اند...!
اما این که به کدام قالب میتوانند نزدیک تر باشند،با نقد های
ارزشمندتان مشخص خواهد شد.
بزرگواران و استادان عزیز، شوقِ بی نهایتِ سرودنم را
با نقدها و نظرات ارزشمندتان اوج دهیـــــــــد
سپاس از بی کران الطافتان.....اندیشه تان آباد مهربانان ....