ن والقلم و مایسطرون
17-4-94
گهی در دست یک مادر گهی در دست یک کودک
گهی در دست یک استاد و گه در دست علم آموز یک مکتب
گهی قرآن و گه تورات و گه انجیل
گهی بر پوست آهو رفتم و گه سینه سجیل
گهی در دست حاکم رفتم و احکام اصداری
گهی در بند کردم گهی نجوای احراری
زمانی شد طبیب جان و آورد نامه هستی
گهی در دست نا اهلش زدم بر کوس هر پستی
گهی از عشق گفتم و اسرار سرمستی
گهی از هجر و رخوت های بد مستی
گهی هاشور گهی نقشی زدم بر بوم یک نقاش
گهی غمگین و سر خورده گهی شاداب و گه بشاش
گهی فریاد کردم که ای ساقی ادر کاسا و ناولها
گهی در دست ابن حرب گهی در دست حافظ ها
گهی بردم گهی ساختم گهی باختم گهی سوختم
گهی شادم گهی درگیر این احساس جانسوزم
الغرض..
فخر من و شوکت من به اندیشه تو بند است
ورنه هیچم اندکی چوب و ذغالی چند است
جوهرمن به نظر تیره و تار است و سیاهیست
آیینه پاکیست به اندیشه تو .. ارنه پوچ است و تباهیست
گر خوبم و گر بد هر چه هستم ز تودارم من
تو مرا شکل دهی ور ندهی سوزن پرگارم من
پاک هستم و عریانم لمس تن من حرمتی دارد
بر حذر باش نشوم آلت در دست هر آنکه فرصتی دارد
گر اندیشه تو بد باشد سودی نبرد خلق در این همجوشی
گر نیک بیاندیشی حلالت باد این عقد حلالت باد هم آغوشی
رضا عباس موحدی 17تیر94