تو مقیم پرده ای، از طرحِ دعوایی، چه سود؟
سخن با صوفیِ متروکِ دنیایی، چه سود؟
از چه میپرسی ز حال و قال من؟
غریق بی بَلم، از موج دریایی، چه سود؟
این خرابِ میکده، با خاطری جمع میرود
تا عالمی دیگر بشاید، عالم فانی چه سود؟
بنای این جهان را از ازل، دیوانه ها برچیده اند
حالیا،عشقی چنین، بر جسم معنایی چه سود؟
خون بر دلِ سرمستِ ما، داغِ غریبی میزند
بر لبِ مستان، شراب رامنی؟ آری چه سود؟
همچو پروانه زدی کِلکِ سحرگاهی به ما
شمع خاموش سحر را، ناز رعنایی چه سود؟
ما که بی برگی و زردی را به غایت میخریم
در بهشت مردگان، میلاد مردادی چه سود؟
نقشِ رستم، بازگوید طعم شیرینِ عطش!!
عقل اگر شیرین نبود، از تور فرهادی چه سود؟
در نهانم آتشی، می کاود این دامان من
چون میگدازد مرغِ دل، از بالِ عنقایی چه سود؟
تا این قفس بر مرغ ما، نازش فزونی میکند
از دام و دان و تیر و تور، از چنگ صیادی چه سود؟
در حجب و عریانی نبود آگه کسی از حال ما
شرم و خجلت در پس این روح عریانی چه سود؟
بی گنه وقت سحرگاهان به دارم میبری؟
گر چنین فتوا کنی، این زهدِ رَهبانی چه سود؟
رضا - عباس موحدی(۳۰-۷-۹۷)
پر معني و زيباست