جواب نیکی ( دوم)
ترس از زورش گهی مي گويد سخن
در طمع گاهی دگر گوید سخن
مار گفتا رهگذر، دستت بيار
تا ببوسد دست خيرت، نيش مار
رهگذر گفتا بپرس از ديگري
شايد او را حكم باشد دیگری
چون كه ميش آمد بگفتند حال را
او ز ترس نيش گفت، اين قال را
هر چه خواهد ماراز خير و ز شر
زور و نيش او بود حق اي پسر
ميش و گاو و بز مكن شاهد به حق
از زبون آدم، مجو اسرار حق
هر زبون از ترس مي بندد دهان
گر كه بگشايد بگيرد سوي آن
رهگذر گفتا دگر كس هر چه گفت
من سر خودحكم او آرم به جفت
ناگهان چوپاني از ره مي گذشت
قصه شان گفتند از آن سر گذشت
چون كه چوپان قصه ايشان شنيد
گفت بايد حال، آن سانش بديد
كي توان گويم چنين حكم گران
چون نديدم حالِ آن وقت و زمان
پس بياوردند آن ظرف و بخفت
حلقه ي مار آمد او با ظرف جفت
آتشي پر از شرر بر پا نمود
ظرف و مار احمق آنجا جا نمود
رهگذر را گفت بگذار و برو
مارِ بد تينت در آتش نِه برو
چون شنيد فرياد آن مار خبيث
گفت گويم قصه ات را در حديث
تا بدانند مردمان هر زمان
دست خود از دست احمق وارهان
گر كمك كردي كه احمق وارهد
زهر نيش خود به جانت مي دهد