((شکی ندارم بعد ازین دوری تو می آیی
هر چند این منطق دلیلی تازه می خواهد
آجر به آجر شهرکی برپا شد از غصه
تخریبشان شلیک بی اندازه می خواهد))
دراین حوالی سایه ات در رفت و آمد بود
از پیش چشمم می گذشتی بی جهت انگار
پیش آمده دستی به سمتت برده ام شاید
لمست کنم بی واهمه حتی فقط یکبار
شبها شتک می زد خیالت روی اعصابم
در انتظارت خواب هایم روی هم افتاد
وقتی گره می خوردم از یادت به بالینم
در کنج آغوشم به جایت بغض لم می داد
در کوچه هایی بی قدم آواز می خواندم
باران حیا می کرد از ابری چشمانم
با رعدهایش واکنش میداد و می گریید
یعنی که من هم با تو اشکآواز می خوانم
ذهنم پراز اندیشه هایی انتزاعی بود
چشمم مجاور با افق اندوه می بارید
قالیچه هایی پشت هم ارواح می بردند
رویای گنگی در سرم آشوب می کارید
خندق کشیدی دور دنیایم به قصدی که
از من بگیری میل فتحی غیر جسمت را
رسواترین سردار جنگت بودم اما باز
هرجا که رفتم با تکبر بردم اسمت را
حجمی به شدت منسجم از آرزوهایم
افشانه ای شد روی کبریت دلم پاشید
فهمیدم از دنیا به جز غم انتظاری نیست
نزدیک لمسِ مرگ باید زندگی را دید
خودکارهایم بوی بغضی خشک می دادند
حسرت به دل بی واژه در شعرم زمین خوردند
در بستری از جنس کاغذ شاعری می مرد
تابوت هایی نعش این دیوانه را بردند