من از قيد همه زنجيرها آزادم
منم آن روح آزاده كه آزادي را دوست ميدارم
براي عاشقي تنها به دنبال بهانه مي گشتم
اي بهانه ي ناز و زيبايم تو را گاهي در خواب مي بينم
كنار كوه تنهايي بر بلنداي قله ي تحقير و تزوير كوله بارم را نهادم من
كلبه اي ساخته ام كه در آن آب و رنگي و دست مايه عشقي دارم من
من آن را دوست مي دارم كه آن روياي دل انگيز من است
كه در تنهايي آنجا ماواي شور انگيز عشقي نهان دارم
كشيدم من، كه بردم من، سراي مهر او را بر بلنداي قله ي تحقير و تزويرم
من به عشقش قله ي منيت هايم را فتح كردم
كه اينها در مقابل كوه بودند ولي سر خم كردند
رسيدم من نهايت را و چه زيبا بود عشق يكرنگت
اين قصه، قصه ي زندگي شور من است
زني تنها، زني مستحكم و مانا
كه شادي مي بخشد و خودش خالي
كه مهر مي ورزد و خودش تشنه
رفتم...
بر نوك كلبه ام كه بر نوك قله مي لغزيد
دستانم را بالا كردم و گرفتم دستان خدا را
كه گفتش باز گرد بال و پرت كوتاهند و توانت نيست
باز گرد
و من در حسرتي سنگين نگاهش كردم و گفتم
مجالي نيست، معدن عشق و وفايي ديگرم در چنته نيست
و من رفتم تا شعاع دايره ي عشق خدا
كه در آنجا با خدا قدمي بردارم و برسم
به مركزش كه ديگر حتي اگر
دايره هم نباشد من او باشيم با هم
روي يك نقطه، روي يك خط
چه خط صاف باشد يا كج
مهم اين است من و او با هم در مركزش، با هم هستيم
وليكن سوختم ققنوس وار
سقوطي كردم و هبوطي در زمين
از بلنداي كهي بر ناوك تنهايي چاهي افتادم
بخود آمده ديدم كه همه محو تماشاي مژگان تو بودم
این قصه، قصه ي عشق زني تنهاست
كه بلند در دل كوهينش فرياد مي زند؛
آيا او هم عاشقت هست؟!
و پاسخ مي شنود ...