براي «عقيل» بزرگ مرد 8 ساله
براي دخترك معصوم 11 ساله
و براي همه كودكان كار
با نگاه خستهات كدام درد را
حرف ميزني؟
با سكوت تلخ خويش
بازگوي لحظهي كدام شيوني؟
كودكم!
دزد لحظههاي كودكانهات كه بود؟
دخترم!
دست وحشي كدام باد
سيب سرخ عصمت تو را ربود؟
نعره ي سياه وحشيانهي كدام مست
وحشت شبانهي تو را فزود؟
داغ آتش نگاه را ...
دست كوچك سياه را ...
لحظههاي آه آه را ...
خلوت سكوت و بيپناه را ...
با كدام شرم شعر ميتوان سرود؟
تا كجا، چه وقت
ميتوان براي تو ، اين چنين
سرد و سخت ، مثل سنگ بود؟
كودكم!
دخترم!
روي صورت قشنگ تو
مُهر ننگ ماست اين كبود
***
سهم تو اگر
لحظههاي كودكانهاي نبود
شور و شوق شادمانهاي نبود
در بهار زندگي
فرصت جوانهاي نبود
گرمي حضور دستهاي يك پدر،
بازوان گرم مادرانهاي نبود
در هجوم بادهاي سرد شهر
آشيانهاي نبود، سقف خانهاي نبود
كيسه كيسه بردهاند
سهم تو اگر هيچ دانهاي نبود ...
اين اگر نبود
ضرب تازيانه هم نبود
وحشت شبانه هم نبود
له شدن چنين
سخت و وحشيانه هم نبود.