اطراف را به ثانیه ها درک می کنم
آینده را به قصد کنون ترک می کنم
زنگوله های گلّه و نی های کودکان
اصرار دختران دهاتی به سفره شان
یک لحظه هم کنارِ تو می مانم آفتاب
امروز هر چقدر که زیبنده ای بتاب
همراه گله های گوزنم میان دشت
با هر چراغِ سبز، به شاخم چه خوش گذشت
دستی به قورباغه کشیدم که نپّرد
اما پرید روی دماغ چراغ زرد
گاوی عمود بر من و تو ماق می کشد
مردی که ساکت است بر او داغ می کشد
ساکت نماند و گفت ببین من چه ساکتم
ماتیکِ سرخ زیر سبیل شرایطم
حالم به هم نخورده ولی دور می شوم
از حال می گریزم و مغرور می شوم
.
.
.
دستی به شیشه می زند و بوس می کند
این کولی گدا چه مرا لوس می کند
با تکّه های سوخته ی دست و پای خود
با لحن باد خورده ی لخت صدای خود
می گوید آخ سبز شده باز مشتری
امشب چرا به زردی ماهت نمی پری؟
این سرخی غروب برای تو نیست نه ؟
رد شو خدای نهی خدای تو نیست نه ؟
سیلاب می زند به ستون شقیقه ام
دیگر وکیل شد بَلیِ سرد صیغه ام
جاری شو در میان لباسم نبودنی
بگذار عمه ها بنویسند کودنی
اه ای خطورِ سایه ایِ صخره های کوه
فرسنگ ها سکون شده ام زیرِ پای کوه
در قلبِ من ،مذاب تویی سنگِ آهنین
سیّالیِ شراب، تویی ساکنِ زمین
می دوشمت چنان که بزی سینه می دهد
بعععع کن! درختِ گوشِ من آیینه می دهد
می نوشمت، تو مادرِ پستانِ مادری
ربِّ پدر، تو نسبتِ ما و برادری
ای ساکتِ همیشه ی بازارِ بردگان
این جاست برده ی تو دهان وا کن و بخوان
با این سخن، دوباره ترک خورد، کوزه ای
آژیرها کشید ،نگهبانِ موزه ای
دیگر نه امتحان، نه مراقب ،مهم نبود
ردّ و قبول و کسبِ مراتب ،مهم نبود
نقشِ عتیقِ بردگی از کوزه رفته بود
شیرینِ مرگ را به جناقش گرفته بود
ماهی به ناگهان ،متولّد شد و پرید
تنگی بلور ، آب به نقشِ جهان کشید
دروازه های معبدِ بالای ابر، باز
پرواز، تا یگانه ی یکتای بی نیاز
تعجب می کنم
خیلی زیباست و خیلی مهجور
بسیار زیباست