شنبه ۲۹ دی
بی تو از آخر قصه ها میترسم شعری از پژمان صالحی
از دفتر شعرناب نوع شعر موج نو
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۵۸ شماره ثبت ۳۷۷۹۵
بازدید : ۵۰۴ | نظرات : ۱۳
|
آخرین اشعار ناب پژمان صالحی
|
هان قصه گویم تو را امروز
المی از درد دیروز
دی در زی درزی تکرار
خطی بنوشت بر تنم گل عذار
نفسم ای نامه ی دوردست ها
کجای تنفس منی؟!
خط بر تن من نقش زند
تو تکرار عرق های هر روز شوی؟!
تکرار زخم زبان های عادت شده
تکرار خنده های زورکی ،امید های بایکی
تکرار بوسه ای با طعمی از سلام،صدا،حضور و آن قلب بسته
تکرار نامه ی به جا مانده از یک لبخند
تکرار آن اکسیر که مرا کیمیا نام تو کرد
تکرار تبسم یک رویا در غروب تدریجی پاییز
تکرار قناعت من به دوردست ها
تکرار پنجره ای که سالهاست انتظار تصویر تو را میکشد
تو !!!
تو که آمدی از دوردست ها
تو که لبخند ساده خدا بودی
تو که تکرار شیرین زندگی
تو که سلام ات، سلام پاسخ های سفید من
تو که تنها نگارش نامه هایت
الفبای نام من
تو که بهانه ای بودی برای بهانه هایت
تو که پاییز را نمی شناختی
اما
رنگ غریبش را
رنگ دلتنگی جمعه اش را
رنگ آن غروب بی همتای غم انگیزش را خوب میکشیدی
تو که قنوت مرا پای قدح پر شده از ساقی میدانستی
تو که باور مرا دروغ حاجی میدانستی
تو که چادرت منتی بود بر من تازه وارد
تو که بوته ها را جنتی برای فرار من
تو که دنبال نشانه ای بودی بعد از رفتنم
نه اینکه مرا بیابی
نه!!!
نشانه ای برای اثبات آقای بی نشان
همان که روزی قهوه ات را با واژه هایش فال میگرفتی
اما امروز کافر فال های منی
تو که مرا گندم
خود را هوا
تو که مرا پشت عینک های دودی ام
دودی از عشق کافران دیدی
تو که تکرارت طعنه ای بر فراموشی
تو که بدون خداحافظی رفتی!!!
تا من
بارها ودیعه خوان خود شوم
امروز دیگر چشمی برای خواندن نامه دوردست ها نیست
امروز تن من پوشای کفن نگاره های توست
امروز دیگر آه من برای نبودنت نیست
آهی از سر بودن بی منت است
امروز تکرار شیرین است
تکرار به رنگ خدیوا
قنوت پی نیایش جدیوا
دانی چرا؟!!!
تو با رفتن ات عشوه های روزگار غم انداز را
در خاک انداز انداختی
تو کیستی که در کنار نام تو شمار درد های ما از عدد گذشت
تو کیستی که با رفتنت لحظه هایم را ثانیه شمار صفر بر صفر پهلو زده
یکی صفر من
یکی نهایت هیچ های خدیوا
امروز قدح من دو نفره است
من و خدیوا
ساقی ساقه انداز ریشه هایم
خدیوا!!!
تنم را سبز
لبانم را سرخ فام گلگونه ام را به رنگ شراب چند ساله
چشمانم را بینای زیبایی حضور تو
اما تو
تو چادرت را سفت کن
تا آفتاب در حسرت گیسوانت رنگ عزا گیرد با هیچ پلو
صورتت را کبود ساز
به قیمت غیرت یک مرد
او خوب می داند منت چه رنگی ست
یادت می آید روزی را:
من آفتاب پرستم
اما نمی دانم چگونه باید خورشید را شکار کنم!!!
من شکار شدم با تیر حلقوم چاه آن امام راستین
من گمنام شدم با دستانی بسته
در آغوش غرق خدیوا
رضایت دادم به زمزمه های فردا شدنت
به طوفان به جا مانده از تاریخ یک خیانت
زنده ام به طاقت
آبادی پشت پنجره ام
همین که در این دوردست ها
زنده ام
خود یعنی
راضی ام
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.