راز شب
سر شب شد بدیدم ماه پیداشد
بلندی اختر بختم هـویدا شد
زچشمه عشق تجدید وضو کردم
دل از نور وضو بسیار دانا شد
جبین بر تربت پاکش نهادم من
به ناگه گریه ام از دیده کولا شد
ز الحمد و رکوع و سجدتین من
فراغت از برایم زود مهٌیا شد
فشار زندگی بر جسم من بود
رهایم کرد اطرافم چو دریا شد
چنان از کار بودم زار و خسته
نمیدانم چه شد حالم چو برنا شد
اگر از روزگارم شکوه میکردم
شبانگاهان دلم از عشق شیدا شد
خداوندا چه سری هست در شبها
برای هر گروهی وقت پیدا شد
بگو راز دلت گمنام در چـاهـی
که کارت یک دمی مانند مولاشد .
راز شب
سر شب شد بدیدم ماه پیداشد
بلندی اختر بختم هـویدا شد
زچشمه عشق تجدید وضو کردم
دل از نور وضو بسیار دانا شد
جبین بر تربت پاکش نهادم من
به ناگه گریه ام از دیده کولا شد
ز الحمد و رکوع و سجدتین من
فراغت از برایم زود مهٌیا شد
فشار زندگی بر جسم من بود
رهایم کرد اطرافم چو دریا شد
چنان از کار بودم زار و خسته
نمیدانم چه شد حالم چو برنا شد
اگر از روزگارم شکوه میکردم
شبانگاهان دلم از عشق شیدا شد
خداوندا چه سری هست در شبها
برای هر گروهی وقت پیدا شد
بگو راز دلت گمنام در چـاهـی
که کارت یک دمی مانند مولاشد .